- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

من لابلای تمام این سطرها ریخته ام ....
چندسال در بلاگفا نوشتم باقی اش را اینجا از سر می گیرم.(دختِ جوزای سابق)

پیوندهای روزانه

۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از دیوانگـی هایـم» ثبت شده است

طاقت اوردن سخت است... وقتی غم میزند زیر و بم‌ات را میجود،طاقت اوردن سخت است.. اینکه بخواهی سم‌اش را از تنت بیرون کنی و نشود سخت است... اما سخت تر تکرار است؛ تکرار دردی اشنا... تکرار جنس سنگینی قلبی که این بار نزدیکترین نقطه را به شریان اصلی نشانه رفته و تو را محکوم به تماشا کرده؛ نه از اشک کاری می اید نه از خواب و نه حتی از کلمه و شب؛ مثل معتادین کمپ، هفته اول را اگر جان به در نبردی باقی‌اش را بدنت پادتنی ترشح میکند که قلبت کندتر بزند و کم کم عادت کند ... و اما این چه زندگی‌ای بود که سهمش را برای ما پادتن و سم قرار دارد و هر پاییز را با مویی سپید شده به یادگار گذاشت...؟ راستی سقف طاقتم کجاست که دست گذاشته‌ای روی نقطه ضعف هایم...؟


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۷ ، ۰۷:۵۳
عرفانه میم

نمیدانم؛

کاری که صدای ویگن با من میکند را با بقیه نیز میکند یا خیر اما فقط این را خوب میدانم که هر بار هر بار با صدایش در رویا غرق میشوم رویای دخترکی که در دهه ۴۰ ، دختری جوان و بالغ است که من باشم و روسری قواره کوچکی بر سر دارد و بارانی یشمی و زرشکی زیاد میپوشد،عاشق باران است و بشدت درونگراست. او زیاد مینویسد، در خانه ماشین تایپ دارد .. زیاد رانندگی میکند و تنهاست! او،کاستی که رویش بزرگ نوشته شده است «ویگن» را هرگز فراموش نمیکند .. تا اینکه روزی عاشق یک مبارز میشود.. و بقیه عمرش را به یاد او ویگن گوش میدهد...ویگن برای من (او) همین قدر رمز الود و مه دار است همین قدر عاشقانه و ترسناک! همینقدر «اشک»دار.. و با شکوه؛

به یاد همان دخترک روسری قواره کوچک سرکرده ی بارانی پوش درونم !


پی نوشت :

صدای ویگن،گاهی سبزاست ملایم‌ملایم.. گاهی قرمز است و پر حرارت؛ بستگی دارد عاشق باشی یا نه..

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۰۸
عرفانه میم

جزییات ِ مستاصل.


http://bayanbox.ir/view/1002318552310870810/8a28a074f439c0976c53d4d2d8d813b0.jpg



عنوان : احسان افشاری.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۵۵
عرفانه میم
تو برای تمامی ِ ما که  در وقت ناراحتی، در وقت خوشحالی ،در وقت ترس، و در وقت دلهره به شعر پناه میبرند یکی از نمادهای نجات بودی.حداقل برای من که بودی. کلماتت دیوانه ام میکرد حس میکردم در حال پوست انداختنم یا مثل کرم ابریشم احساساتم در حال دریده شدنند که با کلماتت ارام میگرفتند. هر جا شعر نابی بود کما بیش اسم تو هم بین ـشان به چشم میخورد. کار با ترانه سرایی های خاص ات ندارم اما امان از شعرهایت. امان از کلماتت و مینیمال هایت... اصلا تو هیچ کلمه ای هم نگفته باشی همین که یک شب نشسته باشی(یا در حالت عرفان باشی!) و شعر مدار صفر درجه را سروده باشی و داده باشی صدایی مثل علیرضای قربانی خوانده باشد، برای یک عمر شاعرانگی بس است. وقتی شعری تو را به جایی غیر زمین میبرد یعنی شاعرش در شب سرودنش چه ها که نکشیده... من به شب سرودن مدار صفر درجه ات فکر میکنم.. و به شب سرودن شعر ایران ـت .. و به این فکر میکنم که  اگر دیگر سروده های ناب ـت هم نبودند تو با همین دو سروده کلمات را تا ابد مدیون خودت کردی مرد! وقتی خبر مرگ ات را روی تختخوابم به عنوان اولین خبر در گوشی همراهم دیدم،( مثل بار قبل که سر حبیب برایم همین اتفاق افتاد)، شوک و بهت زده فقط مینوشتم مگر میشود؟ ولی شده بود... و تو رفته بودی، با تمام کلمات نابِ دیگرِ ذهنت که هنوز زاییده نشده اند...
من از تو و تمام شاعران ناب جهان برای تبدیل کردن جهان به جایی قابل زندگی،ممنونم..
روحت شاد، مرد خاطرات ناب :)
بی شک که ارام گرفتی کنار ِ خدای کلمات... برایت ارزوهای سبز دارم افشین یداللهی عزیز..




۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۲۴
عرفانه میم

در حالی آذر را برایتان توصیف میکنم که اگآهم پستِ پاییزی جدیدی ننوشته ام... و ارشیو پاییزی ِ زیبایم خالی مانده، اما قدر ماه ها پست میتوان از این پاییز زیبا نوشت.. آذر؛ همان دختر مو بلند ِ گیسو مشکی با قدم های کوتاه بلندش از راه رسیده ، همان که یک ربدوشامبر قرمز به تن دارد، و دامنش را که تکان می دهد از ان انار می ریزد... همان که قهقهه های بلندی میزند و با یلدا دوستی صیمیمی و سابقهــ داری دارد.. آذر زیبای قصه مان اینبار سردتر و زیباتر از راه رسیده.. آدمها در سرما لپ گلی میشوند.. پشتِ پلک هایشان گل می اندازد و دست هایشان را بیشتر جلوی دهانشان میگیرند و ریز ریز میخندند.. آدم ها در سرما وقتی واژه ای را هجی میکنند بخارهای زیبایی از دهانشان به بیرون میخزد مثل بخار اب ِ جوشیده شده که موسم دم کشیدنش فرا می رسد یا مثل ها کردن پشت شیشه ماشین و کلمه نوشتن با دست .. اینبار آذر گیسو کمندمان سردتر از راه رسیده اما زیباتر... میگذارد انار دان کرده سر وعده هایت حاضر شوی و لپ گلی دانه های قرمزش را لابلای سفیدیِ دندان هایت بترکانی... آذر زیبا..آذر ِ سرد , خوش آمدی :) سپاس که آمدی تا بیشتر دست هایمان را در جیب هم فرو ببریم و ریز پشت دست هایمان بخندیم...


http://bayanbox.ir/view/677405497057688183/59.jpg


+ هیچ وقت برای تبریکِ امدن پاییز دیر نیست حتی اگر ماه ِ اخرش باشد و دیر رسیده باشم.. پاییزتون شیرین و اناری *

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۵ ، ۲۳:۲۷
عرفانه میم

همیشه امده بودم که از دست ها و ارتباط عجیب شان با چشم ها و قلب ها بنویسم. اما یکجور ِ خاصی همیشه نتوانسته ام تمام حس درونی وقلبی ام را کلمه و واژه کنم، تایپ کنم روی کیبرد بریزم و دکمه ی ذخیره و انتشار را بزنم تا بماند در امن ترین نقطه ی جهانم،وبلاگ! اما اینبار امده ام که بنویسم با خودم صحبت کرده ام که " میدانم که نمی شود تمام حس ات را واژه کنی اما بنویس تا بماند در امن ترین جای دنیا،"وبلاگ"ـت " ... امده ام بگویم از داستانِ دستها.. از همین پنج انگشتِ کشیده ی بی صدا که هر لحظه مرا عاشقتر میکند... که مرا مجذوب تر میکند برای نوشتن از داستان هر دست... عادت کرده ام در خیابان که راه می روم یا در مترو که منتظر ایستاده ام به دست ها خوب دقت کنم .. و سعی کنم جان ِ داستانشان را بیرون آورم. مثلا دستهای فلانی! چند بار خوب در اغوش کشیده شده؟ مثلا دستهای فلانی چندبار اشکهایش را جمع کرده.. چندبار لابلای موهای معشوقه اش رفت و امد کرده.. دستهای فلانی زمان دست کردنِ حلقه چه حالی داشته.. دستهای دیگری زمان خداحافظی با عزیز رفته زیر خاکش چه حسی داشته.. یا زمانی که در خیابان عشق نوجوانی اش یواشکی دستهایش را ارام فشرده..یا لحظه ی کش امده ی خداحافظی چه حالی داشته یا اصلا نه، زمان دست کشیدن روی پوست نوزاد یا دست کشیدن روی جوانه ی گیاه جدیدش چه احساسی را تجربه کرده است.. میدانم که نمی شود اما باید یک تاریخ و یک کتاب برای دستان هر شخص نوشت و هر روز چیز جدید و تازه ای را به ان اضافه کرد... از تجربه ی جدید دست هایتان بنویسید.. و ببینید چقدر مظلوم اند غمگینند ولی بیصدا.. نه مثل چشم ها که همه چیز را لو میدهند نه مثل لب ها که زود برچیده میشوند.. آنها ارام و رام عاشق میشوند. ارام و رام دل میکنند ارام و رام میشکنند..خوشحال می شوند.. اما، چه کسی از حس شان باخبر است؟راستی، میدانستید اگر دست نداشتیم دنیا چقدر جای غمگینی میشد؟


راستی، از تجربه ی اخیر دست هایتان برایم بنویسید :)

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۳۶
عرفانه میم

من تو را وقتی مشکی پوش علی شوی بیشتر دوست دارم.. مثلا از صبح نوزدهم تا بیست و سوم دوبار لباس مشکی ات را بشویم و اتو کنم و لابه لایشان قربان صدقه ات بروم و واژه هایم جا بمانند لای استینت و روی قسمت چپ پیراهنت،که تا برگردی خانه، از تو مراقبت کنند .. 


من تو را نوزدهم تا بیست و سوم ک مشکی میپوشی ویک صبح در میان چشم هایت و نگاهت قرمزتر است بیشتر دوست دارم....


۱۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۲:۰۹
عرفانه میم
یادت می ماند در خانه ی روشن ِ پرده لیمویی ِ وسط جمع ـمـان ، هر عصر را به یک عطر به یک بو به یک روش اختصاص دهیم؟ یک عصر بوی عطر چای هل بدهد یک عصر دارچینی باشد یک عصر دمنوش به دم کنیم یک عصر مخلوط آب و نعنا و لیمو و یخ.. و گوش دادن به صدای من که در حال خواندن قسمتهایی از کتابی که به تازگی خوانده ام و برایم جالب بوده..یک عصر دمنوش سیب..  یک عصر تابستانی اب هندوانه ی یخ در بهشت.. یک عصر کاهو سکنجبین.. یک عصر هم هیچ نباشد ، من باشم و بوسه و تو و دستانم... آن عصر را اسمش میگذاریم"آبیِ آرام ِ عمیق" . میدانی چرا؟ میخواهم آن عصرها را فقط لباس چین دار بپوشم موهایم را باز کنم شانه کنم و چمباتمه بزنم در اغوشت و تو بگویی برایم... در حالی که با یک دستت شمعدانیها را اب می دهی..و با دست دیگرت دست های مرتب لاک خورده ی قرمزم را در دست میگیری و از برنامه ی سفر ِ اردی بهشت مان میگویی... تا من لبخند کــشدارم را قسمتِ اردی بهشت های عاشقی کنم..


http://bayanbox.ir/view/5704572727483041961/mood-girl-boy-forever-love-hands-feeling-hd-wallpaper.jpg


۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۵۸
عرفانه میم
دستانت را،دستانت را بسیار دوست دارم....
 اما برای دو دست چه رسالتی می تواند بالاتر از در اغوش کشیدن معشوق باشد ؟ یا بهتر بگویم مگر هدفِ خلقت دست ها، چیزی بالاتر از اغوش بوده؟
راستی، گفته بودم؟
من دست هایت را بیشتر از کلماتت دوست دارم.
و از دستانت بیشتر،
انگشتانت را..
انگشتانـت را ....

http://bayanbox.ir/view/5823822841921246708/100-2.jpg

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۴ ، ۱۳:۳۴
عرفانه میم

آخ کی میشود بنشینم روبرویت قبلش هم یک لیوان چای برای هر دویمان ریخته باشم بعد یک موزیکِ بی کلام را پلی کنم و بنشینم و برایت صحبت کنم.. بگویم از معجزه ی نُت ها.. از معجزه ی کلمات.. بگویم فکر نکن تمام ان پاییز را تو کنارم نبودی... بودی مثلا در فلان موزیک در فلان خیابان.. تو بودی. بودی..بودی.. در گوشهایم.. لابلای دستانم.. و کلماتی که پر حرارت از لبانم خارج می شد. تو بودی اما نبودی... میگویی چطور؟! مثلا اتوبان صدر را نشانت می دهم و میگویم" اینجـا را می بینی؟!.. تمام بالا به پایینش را.. پایین به بالایش را الکی ِ سیاوش را پلی کرده ام.. و "تو" را لابلای لحظاتم را جا داده ام.. ولی عصر را نشانت بدهم بگویم ببین اینجـآ را تمام اینجا را میثم ابراهیمی گوش داده ام و به این فکر کرده ام که باید باشی ولی نبودی.. تو هیچ وقت نبودی اما یک روز خواهد رسید که روبرویت خواهم نشست و چای خواهم ریخت و برایت خواهم گفت از معجزه ی نُت ها در تک تکِ لحظاتم.. که در اخر لپم را بکشی و بگویی"برای منم چارتار یعنی "تو" " و یک لبخند شیرین بچسبانی رویِ لب هایم...و ناگهان رویمان را برگردانیم، ببینیم موزیک بی کلاممان تمام شده است... و باز ریپلی.


~ موزیک ها، همیشه یک معجزه پشتِ پلک های خود پنهان کرده اند. مثلا این قدرت را دارند که یک ادم را از زیر خروارها خاک در چند صد سال قبل بیرون کشند و به لحظاتِ حال آورند.. چه رسد به تو؟ تو که در قلب من ته نشین شده ای... به حال کشیدنت کار سختی نیست. کافی است به چشمهایم نگاه کنم.. به دستهایم..به دستهایم..به دستهایم...


۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۹:۳۸
عرفانه میم
MeLoDiC