- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

من لابلای تمام این سطرها ریخته ام ....
چندسال در بلاگفا نوشتم باقی اش را اینجا از سر می گیرم.(دختِ جوزای سابق)

پیوندهای روزانه

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

بازدیدارد می آید.یک دیِ دیگر را زنده ام.نفس میکشم.میبینم سپیدی اش را. سپیدیِ بی نظیرش را.. دی همیشه غمگین بوده و ارام. یک غمگین ِ دوست داشتنی...وآذر، زنی ، که با موهای بلندش روبروی یک دشت ایستاده.. با لباسی بلند وقرمز.. خیره شده به منظره روبروی َش.. موهایش را باد میبرد و او همچنان خیره شده..اناراز دامنش میچکد.. اما همچنان خیره شده. اما دی، یک زن ارام است  موهایش را با تمام قدرت زنانه اش گوجه ای میبندد بالای سرش، مینشیند گوشه ی کلبه ی گلی اش. تکیه می دهد به رختخواب هایی که بوی باران پایییزی گرفته اند، بعد هندز میگذارد..موزیکگوش میدهد.. و همچنان به پنجره خیره میماند همراه با یک فنجان چای یا قهوه یا هر چیز دیگر. .. این بار به برف خیره میماند...آری. دی یک زنِ غمگین و ارام است.. ارام مثل نیمه شب های زمستانی که برف میبارد در دنباله ی نور چراغ برق در خیابان.. آرام و رام!

دی، یک زن دوست داشتنی است. خی لی دوست داشتنی اما تنها و ارام... چقدر دوستش دارم..

و امایلدادو نیمه است نیمیآذربا موهای بلند و لباس قرمز .. نیمیدیبا موهای جمع گوجه ایِ بالای سرش با تیشرتی سفید یا ابی ملایم.. :) اما تو گویی یلدای قصه ی ما بیشتر به آذر رفته است .. تا دی!

 

~یلــدای همگی خجـستـ ه بـاد :)

~Happy winter .. زمسـتون ِ سپیـد ِ خوشحـال و خوشمـزه ای داشته باشیـد مثلابنبـات های ِ بابانوئل:)

 زمستان :) فصل دوست داشتنی فرا رسید .. و حس هایـم بیشتر .. این 6 مـاه پایانی سال را میمیرم خب بنده، همیشه ..

~Bye autmn ..پاییــز؟ یک سال دیگر منتظرت خواهـم ماند .. به سلامت : )

 


برچسـب ـهـا :,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۳ ، ۱۴:۵۷
عرفانه میم

پسرم!

در این دنیاروزهاییهستند که در ان روزها دلت میخواهد سرت را بگذاری، و بمیری... همان لحظه. امـا نمیشود..
بعدها خواهی فهمید، چه لحظه های بدی اند، آن لحظه ها. چه روزهای بدی اند، آنروزها..

سیاهند.سیاه..

آبی یخی مامان؟ تو قول بده، آنروزها را مثل من مدام موزیک گوش ندهی، زیر پتو نمیری، و قد یک وال غمگین اشک نریزی..قول بده فقط یک مسکن بخوری و بخوابی...تا خودِ صبح.باشد؟!

~باید یادت بدهم، از قانونِ به درک خیلی خوب بتوانی استفاده کنی.باید خوب ِ خوب، یادت بدهم..


برچسـب ـهـا :,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۳ ، ۱۴:۵۲
عرفانه میم

بهترین استادی بود کهـ داشتیم.. جوان بود.. اما معلوم بودتجربه اش، اندازه ی ماه ها و سالهای متمادی، سن دارد!.. جوان بود اما دیدگاهش و حرف زدنش آنقدر نو و مطابق با افکار من و حقیقتِ موجود بود که میشد لحظه به لحظه اش را زندگی کرد.. عاشق ِ افکارش شده بودیم. با تمام به ظاهر روشنفکر(!)ـها فرق داشت.. درسهایش را همان سر کلاس میتوانستی قورت دهی،یک آب هم رویش! دل ـش هم قدِ سنش نبود.. سالها سن داشت دلش .. از انهایی بود که میگفت"غم، اصیل ترین احساس انسان است.. با گریه حالِ ادم خوب میشود" از انهایی بود که میانِ دانشجویانش بود.. انگار نه انگار استاد است.از انهایی که میتوانی در تمام زندگی ات، غبطه اش را بخوری..از انهایی که موهایش معمولی ِ معمولی بود و صدایش معمولی تر. از انهایی که کت و شلوارش را مارک دار انتخاب نمیکرد. از انهایی که با دخترها گرم نمیگرفت.دلِ دخترها را از صد فرسخی نمیبرد.. بین دختر و پسر فرق قائل نمیشد.. خود ِ خودش بود و دیگر هیییچ. حال می خواهد برود... از دانشگاهی که یک عمر را در ان سر کرده .. از خاطراتش میخواهد خداحافظی کند. با گلویش که از بغض پاره میشود وقتِ سکوت هایش در پاسخ سوال های متمادیِ بچه ها.... و درد هایی که میکشد و هیچ ، به روی خود نمی آورد..استاد؟ قد یک عمر ، استاد ، شاگردی میشود دوستت داشت..استاد؟ میکشی ما را وقتی تکرار میکنی که "قدر دوره ی لیسانستان را بدانید.. دیگر تکرار نمیشود." و تمام حواس ها میرود سمتِ 2 - 3 ترم باقی مانده..  شاید رسالتت همین بوده که بیایی یادمان بدهی که" زندگی یک چیز دیگر است.. چیزی فراتر از آنی که میبینید.. " وموفق هم شدی!حداقل در من توانستی تغییر ایجاد کنی..شاید رسالتت همین بود..استاد.. من مطمئنم تو فرستاده ی خدا در همین برهه ی کوتاه، برای تغییر بودی..

اما دلم..دلمان، بسیار تنگت خواهند شد.میدانی که؟ تنگِانسانیت..

کابوس ما را تعبیر کردی،

پس دیگر

برو آنجای، که بدانند قدرت را.. تو زیاد می آیی برای این جماعت.. مگر چقدر خدا مثل "تو" افریده؟!..

برو و مطمئن باش کهــ برای همیشهــ در دعاهایم جای، خواهی داشت...

اندازه ی تمام کلمه به کلمه هایت که در مغزمان نفوذ کرده ، برایت دعا خواهم کرد. از ان دعاهای سبز..

حق، پشتُ پناهت..

 

×سال ها بعد، بعدِ فارغ التحصیلی ای که چیزی به ان نمانده و دارد روزهایش از فرط ِ دلتنگی، جان میگیرد، می آییم مینشینیم سر کلاس خالی ات و حرف هایت را مرور میکنیم و همانجا، تمام میشویم!

×شاید هیچ کس حس این پست را خوب خوب  نفهمد جز خودم و یک یا دونفر ِ دیگر که بوده اند با من در ان لحظات.. ..

~از جمله پست هایی کهــ بعدها با خواندنش به اشک خواهم نشست.. 

 + باز نشر در زنگ انشا


برچسـب ـهـا :,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۳ ، ۱۴:۴۶
عرفانه میم

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو سرودن مرا کم است


اکسیر من نه اینکه مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است

 

گاهی تو را کنار خود احساس می کنم
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است

خون هر آن غزل که نگفتم بپای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است ..؟
بها کم است..

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است!

 

                                                   Singer : Alireza Qorbani - parde neshin 

~بالواقع که این موزیک،مرا کشت.بالاخص بُلد شده هایش..آخ.


برچسـب ـهـا :,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۳ ، ۱۴:۴۳
عرفانه میم

نشسته بود روبروی دار عزیزش و داشت چله هایش را مرتب و با دقت روی آن سوار میکرد.. کمی که گذشته بود، رفته بود یک لیوان چای برای خودش ریخته بود.. به همراهِنبات های زعفرانیِ ِ همیشگی اش.. و مرا هم به بزمش راه داده بود و شروع کرده بود به زنجیره زدن.. زنجیره زدن هایش که تمام شده بود.. صدایم کرده بود و از من خواسته بود تا با هم شروع بهدوک کردنِ نخ های رنگارنگِ قالی اش و آویز کردنشان بالای دار عزیزش کنیم.. سبز.. قرمز.. آبی..زرد.. باز سبز.. قرمز.. آبی..صورتی.. قهوه ای.. .رسیده بود به ابریشم.دستم را گرفته بود و ابریشم ها را در دستانم گذاشته بود و گفته بود "نگاه کن".. یک نگاه به ابریشم های براقِ سرخابی اش که رنگِ خودش بود کرده بودم.. و یک نگاه به چهره اش و با حالتِ سوالی گفته بودم "خب؟" گفته بود" به لطافتِ تواند، تو باید فقط این ها را دوک کنی.." به پهنایِ صورتم لبخند زده بودم.. ابریشم ها را شروع به دوک کردن کرده بودم.. و باز هم لبخند زده بودم، از جملاتِ همیشه نابش. تمام که شدند خودم برایش آویزشان کرده بودم و لبخند زده بود.. لبخندی به رنگ خودش.. "سرخابی" .. کمی که گذشته بود قلاب را داده بود دستم و گفته بود"بباف".. خنده ام گرفته بود..."من؟"گفته بود"تو."و یادم داده بود.. بافته بودم و لبخند زده بود... بافته بودم و نگاهم کرده بود...و بعد به چای دعوتم کرده بود با همان نبات هایِ زعفرانیِ ِ همیشگی اش.. باز بافتهــ بودم و لبخند زده بود.. لبخندهای سرخابی.. :) .. کمی بعدتر ، او خوابیده بود و من هنوز داشتم میخواندم " رج ِ 10 ؛ رنگِ 9 .. شماره 328 تا 329 " ..و  با هر گره که میزدم  ، به در و دیوار ِ این قالی، بافته میشدم ،احساس میریختم و مدام لبخند زرد رنگ میزدم .. درست به پهنایِ صورتم..دیده بودم که در خواب هم لبخند میزند.. از همان لبخندهای سرخابی همیشگی اش..

راستی،مادرمرا میگویم!

                                                                                        دخـت ـجـوزا - اوایل اذر 9

~دخت ِ ایرانی باشی و بافتن قالی سر ذوقت نیاورد ؟! میشود مگر ؟! ..میمیرمش به شخصه : ) این ذوق از جنینی در درونِ ما رشد کرده ست. باور کن.

~ باز نشر در زنگِ انشا و سایت جیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۳ ، ۱۴:۳۹
عرفانه میم
MeLoDiC