- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

من لابلای تمام این سطرها ریخته ام ....
چندسال در بلاگفا نوشتم باقی اش را اینجا از سر می گیرم.(دختِ جوزای سابق)

پیوندهای روزانه

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

مریض که میشوی وقتی مامانی نباشد که از ان سوپ های خوشمزه ی همیشگی اش درست کند و مامانی نباشد که اب لیمو و عسل را مدام هم بزند و صدایت کند ، خوب نمیشوی!. هر چقدر هم بدوی بروی بهترین مواد ها را از در بقالی ها بخری بیاوری درست کنی عشق بپاشی رویش، روش مامان را تکرار کنی مدام بخوری و امید داشته باشی که فردا خوب میشوی؟ نه، نمیشوی. مریض بودن همیشه هم بد نیست.مثلا عزیزتر میشوی...مثلا دوستهایت بیشتر نگران میشوند مثلا مادربزرگت به سختی شماره ها را دوتا یکی میگیرد تا انطرفِ خط صدایت را بشنود.. مریض که میشوی مخصوصا اگر مامان نباشد،بابا مدام میرود پشت خطی ات.باید عکس بگیری از اب لیمو و عسلت و برای دوستت بفرستی.مریض که میشوی ، حتی گلدانهایت هم مراعاتت را میکنند و تا چند روز بی ابی و بی عشقی زرد نمیشوند و برادرت که همیشه(!) گرمش است کولر ها را خاموش می کند. . رویت پتو می اندازد.. و تو.. و تو .. و تو  برایم بغل تجویز میکنی.. مریض که میشوی،مخصوصا اگر مامان نباشد تا هفته ها خوب نمیشوی.. قرص ها که همان است. امپول ها که همان است. اما نه....یک چیزی گم کرده ای که ان را داخل سوپ های روی گاز هم نمیتوانی پیدا کنی..آن هم عشق است... "مامان.." .

 

× قدر بدانیم .. کاش !


برچسـب ـهـا :,,
۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۳۸
عرفانه میم

می خواستم بیایم اینجا از قصه های عمارتمان بنویسم که کنجی از ان ، ارامشابیتو را مثل همیشه پر قدرت طلب می کند.میخواستم بیایم و مثل همیشه بگویم از سکوها و طنین صدای خنده ی زنان روی سکوهای خانه مان و ازهندوانه های خنک و سیب های قرمزداخل حوضمان که شبِ قبل تو با تمام ذوق و احساست ان را در بسته های کاهی تحویلم داده بودی.می خواستم بیایم و از لاله های قرمز باغچه و ریحان های کاشته شده و شاهی های کاشته نشده ی مان بگویم.. خواستم بیایم و از لباس های گلدار نپوشیده ام و چرخ هایی که برایت نزدم بگویم.خواستم بگویم از موهایی که گوجه ای بسته نمیشود.. بگویم از کتاب خوانی های بعد از ظهرهای تابستان..اما غصه نداشتنشان بیش از رویای داشتنشان امانم را برید که نگویم.. که ننویسم.. .. که نخوانم.. که نمیرم که نمیری.. که علی جان گفته بود ما نباید بمیریم رویاهایمان بی مادر میشوند.. رویاهایمان؟ اخ .. رویاهایمـان باید " نگو " باقی بمانند که نمیریم.. که نمیریم تا بی مادر نشوند.. تا بی پدر نشوند.. ان وقت دیگر من و تویی نیستیم که خیالبافی کنیم که رویایی بسازیم. تو را به جان این رویاها بیا کمتر از انها بگوییم... اگر کمتر بگوییم نمی میریم. اگر کمتر بگوییم با واقعیت مواجه میشویم.. و غم نبود یک ماهه ی سفر مامان به سرزمین وحی، برایمان مهم تر از خانه ی فیروزه ایمان میشود. و غم چشمان پدر ، در طی سگ دو زدن های هر روزه برایمان مهم تر از رویاهایی میشود که انقدر دورند که دستمان برایشان از گور بیرون خواهد ماند ...اما کمی که بگذرد. کمی که منطقی، بگذرد میبینی که نمی توانم.. تو که میدانی، من نمیتوانم..اصلا کمی احساسی باشیم.به کجای دنیا برمیخورد مگر؟ من پر ذوق که بی رویا هیچم .. بیا و در گوشم بگو " که تحققشان نزدیک است" تا من احساسی را ساکت کنی... من ِ بی رویا، مساوی با من ِ بی هویت است.. میدانی که؟!..

برای اثباتاحساسیبودنم همین بس که با چند جمله ی اخرم تمام به ظاهر منطقی بودن های بالا را نقض کردم..

 

~شهریورهاهمیشه ارامش ما قبل طوفان پاییزها بوده .. خواه طوفان های خوب ، خواه طوفان های بد . پاییزها همیشه پر اتفاق اند.. و مثل شهریور خلوت نیستند.. پاییزها را دوست دارم.. همانطور که تو را !

~ اهنگ بلاگم نمیخونه ی مدته، نمیدونم چرا. .. مرسی از همه ی بودنهاتون در عین نبودن هایم..

 


برچسـب ـهـا :,,
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۴۷
عرفانه میم

خودت گفتی یه شب خواب دیدی تو مونس رفته اید توی دشت و اونجا صدای خدارو شنیده اید که گفته بود دارید دنبال چی میگردید؟ و تو گفته بودی دنبال تو، داریم دنبال تو میگردیم.. بعد اون صدا گفته بود:

 

«برای پیدا کردنِ من که نمیخواد اینهمه راه بیایید  توی دشت و بیابان.گفته بود من توی سفره خالی شما هستم. توی چروک های صورت عزیز.توی سرفه های مادربزرگ .توی شیارهای پیشونی پدربزرگ. توی ناله های زنی که داره وضع حمل میکنه.توی پینه های دست ادم های بدبخت و فقیر.توی ارزوهای دخترهای فقیر دم بخت که دوست دارند کسی با اسب سفید بالدار بیاد و اونها رو از روزهای نکبت فقری که توش گیر کرده اند نجات بده.توی عینک ته استکانی چشم های پدران ناامیدی که با جیب ِ خالی ، بچه ی مریضشون رو از این دکتر به اون دکتر میبرند.توی دل دوتا پسر بچه ی دبستانی که سر یک مداد پاک کن توی خیابون با هم دعواشون می گیره. توی دل مردی که شب با جیب خالی باید بره خونه اما از زن و بچه هاش خجالت می کشه.توی دل زن ِ اون تعمیرکاری که دوست داره شب ها که شوهرش از کار برمیگرده خونه ، دست هاش از کار و روغن و گریس سیاه باشه یعنی اون روز کاری بوده و شوهر پولی دراورده و به همین خاطر اول به دست های شوهرش نگاه میکنه ببینه که سیاه ند یا نه ؟ توی دل اون شوهره که اگه دستاش سیاه نباش ساکت میره یه گوشه ی اتاق تا گرسنه بخوابه اما صدای زنش که هی به بچه هاش میگه خدا بزرگه خدا بزرگه نمیذاره اون راحت بخوابه.توی فکرهای اون فیلسوف بیچاره که میخواد من رو ثابت کنه اما نمیتونه.توی نمازهای طولانی ان عباد که خلوت شبانه اش رو حاضر نیست با همه ی دنیا عوض کنه. توی چشم های سرخ شده ی کسی که به ناحق سیلی میخوره اما خجالت میکشه گریه کنه.توی اندوه بزرگ و عمیق پدری که جسد پر از خون پسرش رو از جبهه می اورند و فقط به چشمهای پسره نگاه میکنه و صورتش خیس ِ اشک میشه.توی زبان طفل شش ماهه ای که از تشنگی خشک شده بود . به جای سیراب کردنش تیر به گلوش زدند.توی شرم پدر اون طفل که از زنـش خجالت میکشید اون رو با گلوی پاره به مادرش برگردونه.توی خاک هایی که روی شهید ریخته میشه. توی اشکهای بچه ای که برای اوین بار از درد بی پدری گریه میکنه و حتی معنای یتیم شدن رو نمیتونه بفهمه*. توی تنهایی ادمها.توی استیصال ادمها.توی استیصال.توی استیصال.توی خدایا چه کنم ها ؟ توی خوشحالی شب عید بچه ها. توی شادی عروس ها.توی غم تمام نشدنی زن های بیوه.توی بازی بچه ها.توی صداقت.توی پاکی.توی صفا.توی توبه. توبه های مکرری که دائم شکسته میشن.توی پشیمانی از گناه.توی بازگشت به من.توی غلط کردم ها.توی دیگه تکرار نمیشه.توی قول میدم دیگه بچه ی خوبی باشم.توی دوستت دارم. توی ادمهایی که خودشون شده اند بهشت.توی علی که بهشـت ِ متحرکه. و باز هم توی علی . توی نماز علی . توی اشک هایعلی. توی غم های علی . توی لب های مونس که روزی سه بار مهر رو میبوسه. توی دست های سایه  که هر روز صبح قرانی رو که تو براش خریدی باز میکنه.توی دل شلوغ تو. توی همه دانسته های بی در و پیکر تو. توی تقلای تو. توی شکِ تو.توی خواستن تو.توی عشق تو به سایه.. توی...»

دیگر نمیتواند ادامه دهد.داخل اپارتمان میشود و در را میبندد.احساس میکنم پشت در تکیه داده است و نمیتواند تکان بخورد.لب هام را بر روی در،جایی که خیال میکنم انگشتانش را شاید انجا گذاشته باشد، میبرم و انجا را میبوسم...

 

*آخ.که دو سه هفته ی پیش که پسر خاله ی مان رفت گریه بچه کوچک یتیمش را به عینه دیدم.. به عینه.. به عینه ... آخ .

 

 [روی ماه خداوند را ببوس - مستـور]

 


برچسـب ـهـا :,,
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۴۳
عرفانه میم
MeLoDiC