- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

من لابلای تمام این سطرها ریخته ام ....
چندسال در بلاگفا نوشتم باقی اش را اینجا از سر می گیرم.(دختِ جوزای سابق)

پیوندهای روزانه

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از خاطراتِ رسوخ کرده به اعماق جانم» ثبت شده است

تو برای تمامی ِ ما که  در وقت ناراحتی، در وقت خوشحالی ،در وقت ترس، و در وقت دلهره به شعر پناه میبرند یکی از نمادهای نجات بودی.حداقل برای من که بودی. کلماتت دیوانه ام میکرد حس میکردم در حال پوست انداختنم یا مثل کرم ابریشم احساساتم در حال دریده شدنند که با کلماتت ارام میگرفتند. هر جا شعر نابی بود کما بیش اسم تو هم بین ـشان به چشم میخورد. کار با ترانه سرایی های خاص ات ندارم اما امان از شعرهایت. امان از کلماتت و مینیمال هایت... اصلا تو هیچ کلمه ای هم نگفته باشی همین که یک شب نشسته باشی(یا در حالت عرفان باشی!) و شعر مدار صفر درجه را سروده باشی و داده باشی صدایی مثل علیرضای قربانی خوانده باشد، برای یک عمر شاعرانگی بس است. وقتی شعری تو را به جایی غیر زمین میبرد یعنی شاعرش در شب سرودنش چه ها که نکشیده... من به شب سرودن مدار صفر درجه ات فکر میکنم.. و به شب سرودن شعر ایران ـت .. و به این فکر میکنم که  اگر دیگر سروده های ناب ـت هم نبودند تو با همین دو سروده کلمات را تا ابد مدیون خودت کردی مرد! وقتی خبر مرگ ات را روی تختخوابم به عنوان اولین خبر در گوشی همراهم دیدم،( مثل بار قبل که سر حبیب برایم همین اتفاق افتاد)، شوک و بهت زده فقط مینوشتم مگر میشود؟ ولی شده بود... و تو رفته بودی، با تمام کلمات نابِ دیگرِ ذهنت که هنوز زاییده نشده اند...
من از تو و تمام شاعران ناب جهان برای تبدیل کردن جهان به جایی قابل زندگی،ممنونم..
روحت شاد، مرد خاطرات ناب :)
بی شک که ارام گرفتی کنار ِ خدای کلمات... برایت ارزوهای سبز دارم افشین یداللهی عزیز..




۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۲۴
عرفانه میم

امروز ، چشم که باز کردم خبر فوت َـت را دیدم که رسانه ای شده بود..

من ؟ فکر کرده بودی که باورم میشود؟تمام سایت های خبری را برای صحت داستان زیر و رو کردم تا به نتیجه ی قطعی خبر فوتت برسم..که شوک زده به صفحه ی موبایلم خیره شوم.به عکست. و بعد به بابا مسیج دهم:"دیدی حبیبمون رفت؟" و چون میدانستم که بابا اصلا شک به سمتِ تو نمی برد داخل پرانتز برایش نوشته بودم"حبیب ِ خواننده" .. اخر تو برای من یاداور تمام بچگی هایی. یاداور بابایی.. بابا مدام صدایت را برای ما پلی میکرده.. تو که یادت نیست ولی ما از وقتی که اولین ماشیمان را خریدیم بابا یک سی دی پلیر برای ماشین خریده بود و با ذوق و در مقابل اعتراض ما تمام فولدرهای موزیک ات را داخل سی دی رایت کرده بود.. همان یک سی دی را هم داشتیم.. خوب یادم هست تمام اتوبان ها.. تمام کرج به تهران ها و حتی مسافرت ها و رفتن تا تجریش و ولی عصرها را ما با تو گذرانده بودیم... میخواستیم یا نمیخواستیم همان یک سی دی داخل ماشین بود که توسط بابا پلی می شد.. میدان طرشت را دور میزد و تو میخواندی"مادرررر بی تو تنها و غریبم..." میدان ازادی را دور می زد و تو می خواندی" شهلاااای من کجایی..شهلا چه بی وفایی..." میرسیدم نزدیک خانه تو میخواندی"من مرد تنهای شبم..." گذشت و گذشت ...بابا،ان ماشین را فروخت و مدت زیادی ماشین نداشتیم.. ولی باز هم صدای تو همه جا در گوش ِ من میپیچید.. هنوز هم ان پلیر یاداور تن صدای توست...مثل تو که یاداور بابایی.. و او مدام از ظهر در حال پلی کردن صدای توست.. و زیر لب زمزمه هایش را میشنوم که چه غمگین میگوید"عجب صدایی اخه مررررد روحت شاد..."

تمام ِ تن صدای تو به تمام نوجوانی من گره خورده است... چطور میتوان مرگ خاطره را باور کرد؟

مردِ تنهای شبم،روحت شاد....


http://bayanbox.ir/view/225854926800216853/593799-335.jpg


+ فقط در امن ترین جای دنیا (بلاگم) میتوانستم بنویسم برایت نه اینستا و نه هیچ جای دیگر.. اخر تو در امن ترین خاطره هام جا خوش کرده ای...


۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۲
عرفانه میم

باید ثبت شود شبی را که تا خود صبح اشک بوده و لرزه ، شبی را که با بداخلاقی و بغض تمام به دوازده رسانده ای و همه ی همیشه بیدار زندگی ات، را در خواب فرو کرده تا اشک بریزی تا انقدر اشک بریزی که نزدیک شود تا انقدر نزدیک شود که بنشیند خودش برایت حرف بزند بعد متوجه شوی که چرا دیشب هیچ کس در دسترس نبوده ؟ چرا ؟ چون خودش دستت را برده به سمت کتابخانه ی جادویی ات و خودش دستت را برده سمتِ کتابی خاص. چون حرفهایش را لابلای حرفهای شخصیت ها قرار داده تا تو قرار بگیری.. که حیرت زده شوی از اینهمه نزدیکی از اینهمه "بودن". که صفحه ی اول را باز کنی و با این جمله روبرو شوی" هر کسی روزنه ایست به سوی خداوند، اگر اندوهناک شود، اگر به شدت اندوهناک شود..."همین جمله بس نیست دیوانگی ات را ؟ ارامشت را ؟ که کنار بکشی و اشکهایت را پاک کنی..کمی بعدترصدایِ اذان.....

دیگر ارام شده ای *

 

+ آن کتاب ، کتاب ِ روی ماه خدا را ببوس ِ مستور ِ جان بود که تکه های نابش در طی پست های آتی اینجا قرار داده خواهد شد..:)

 


برچسـب ـهـا :,,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۱
عرفانه میم

پارت دوم و پارت اخر :

دیشبش گفته بودند فردا "خرم شهر ، شهر خون".. و در را بسته و رفته بودند. من مانده بودم و فکرهایی که از سرم خارج نمیشد. چقدر دوست داشتم مسجد جامع ِ خونین اش را ببینم وضع مردمش را.. در همین فکرها بودم که در یکی از واحدهای دو کوهه با مامان خوابمان برده بود.. صبح با اتوبوس به خرمشهر منتقل شدیم.. قبل ـش در مسجد جامع بودیم با مردمش حرف زدیم.. زندگی شان کردیم. (و "دا"، کتاب ِ دا که مدام در ذهن مرور میشود... )در اخر در غروب غم انگیزش به یک بیمارستان انتقال داده شدیم.نه! نترسید.بیمار نبودیم باید شبی را در ان بیمارستان به سر میکردیم به جای رختخواب های نرم و چرم هتل. چون هیچ جا انموقه ی شب جور نشده بود. رفته بودیم.. بیمارستان خالی و تقریبا شبیه بیمارستانهای صحرایی بود ، رویِ ملحفه های سفیدش دراز کشیده بودیم سکوتی همه جا را فرا گرفته بود ..من با دوستِ مامان بیرون امدیم تا ستاره های این شهر مظلوم را تماشا کنیم که ناگه زنی محلی را دیدیم که زیر نور چراغ نشسته با چادری مشکی که خاصّ جنوبی ها بسته میشود جلوتر که رفتیم سر حرفش باز شده بود میگفت شما اولین نفرهایی هستید که از تهران می ایید و سختی میکشید و از رختخواب نرم و چرمتان به رختخواب چرم و نرم دیگری منتقل نمیشوید.میبینید؟ این هم حال ماست . هشت سال جنگیدند اخرش گازی که از زیر پای ما رد میشود و به خود ما نمیرسد. ما مبهوت نگاهش میکردیم.. ساعتها مکالمه مان طول کشید تا صدای اذان...... زن با عجله خداحافظی کرد و رفت و ما ماندیم ُ افکار مشغولمان که تمام نمیشد.. فردا عازم اروند بودیـــــم ..

اروند ؛

اروند رود زیبا.. نمیدانم اروند را چطور باید توصیف کنم. از نیزارهای کناری اش بگویم یا از غروب مظلومش؟ از فیلمی که روی پرده برایمان از غواصان پخش شد بگویم یا از حالی که داشتیم کنار رودش؟ از نخل های سر بریده ی اطرافش بگویم؟از کجا بگویم؟ اروند رود نقطه عطف تمام این سفر برای من بود.. اروند را نباید نوشت بلکه باید رفت ، دید، چشید، بوسید، و سالها، تکرار میکنم سالها کنارش اشک ریخت... وقتی خورشیدش در بالاترین اوج بغض غروب میکند وقتیراوی برایتان میگوید " میدانید چند غواص را این رود ابستن است؟ "آخ.... که هوای کنار اروند هوای بغض است.الوده به بغض است. ماهی هایش گریه میکنند دم هر غروب. نمیدانید که! از روی نیزارها که رد میشوی تا به اروند برسی نیزارها به خون اشک نشسته اند نخلها بغض کرده اند.اروند درد و درمان است.می نشیند در گلویت سالها با خودش میبردت تا سنت به 22 سالگی برسد ولی حتی مزه ی بغض زیر دندان های اسیایت قرچ قرچ کند که بیایی اینجا و تایپ کنی از جایی که در واژه نمیگنجد ، اخ اصلا چه نیاز به نوشتن ؟!.. اروند را باید مُرد . همین .

by : pink monster

همه ی اینها را گفتم و سفرنامه یکی دو هفته ایم را که سه سال در همان اوج بلوغ تکرار شده بود را خلاصه کردم تا برسم به اینجا: آن شب سر برنامه ی ماه عسل وقتی ان دو رزمنده در مورد ان 175 غواص شهید حرف میزدند وقتی بغض ،سد چشمانشان میشد، من فقط اشک بودم...  از انهمه مظلومیت نهفته در اب ها .. از صدای راوی ای که هنوز توی گوشم میپیچید.. از تصویر اروند که از جلوی چشمانم نمیرفت.. آخ..تمام!

 

+ تمام خاطرات را نمیشود نوشت،نصف خاطرات دیدنی اند و لمس کردنی! 90 درصد خاطراتم با حس های نابشان در قلبم مانده... به امید دیدارت اروند ِ نازنینم.

+ این عکس را هانیه گرفته.دم غروب رفته انجا و عکس گرفته درست از کاردی که من با ان زندگی کردم اما در 13 سالگی دوربین نداشتم که ثبتش کنم.از انروز این عکس را از او قرض گرفتم تا بیایم و شبی مثل امشب بنویسم از اروندی که نشد در واژه جایش دهم و عکس را بگذارم لابلای واژه های خیس..

 


برچسـب ـهـا :,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۲۰:۵۲
عرفانه میم

بعد از نه سال دست برده ام لابلایخاطراتِنابی که تا بحال هیچ گاه ننوشته ام ـشان ، اما مدام زندگی کردمشان.. بعد از نه سال دست برده ام و شروع به نوشتنشان کرده ام بدونِ هیچ جبهه گیری و سانسور حسی ای قسمت هایی را که قابل نگارش است را نوشته ام .. هر چه که بوده را صاف و زلال از زبان یک دخترک 13 ساله بخوانید..و بدانید و اگاه باشید که یک دختر 22 ساله امشب لابلای این سطرها جان داده است.

 

+رفته بودیم اروند..کِی؟ حدودا هشت ، نه سال پیش. رفته بودیم ابادان.رفته بودیم اهواز.اندیمشک... با همان اتوبوس های درب و داغان اما سلطنتی  ِ ان زمانِ  سازمان وزارت دفاع بابایینا. بابا سکان دار ِ کاروان بود.هر سال عده ای را جمع میکرد میبرد جنوب. نه برای سیاحت بلکه برای تفکر.. بین تمام وزارت دفاع کاروان بابا مشهور شده بود به خوش سرویسی و خوش جایی.راست میگفتند؟ نمیدانستم تا اینکه راهی شدیم.. ما هم همسفر شدیم... و همراه! بابا حتی پول هم نمیگرفت انروزها برای اینهمه دوری از ما فقط میگفت وظیفه است و در را میبست و میرفت.مامان همیشه باید پاسخگوی ما از زمان جنگ میبود از زمان دوری بابا.. گرچه رزمنده ی غرب بود.اما کاروان به جنوب میبرد؟چرا؟ مگر چه طلایی انجا نهفته بود؟ گرچه ما نطفه مان باخاطرات و عشق جنگ بسته شده بود اما اینها تمام سوالاتی بود که من از مامان میکردم.. تا اینکه ما راهی شدیم.حدودا هشت نه سال پیش.. انتهای اتوبوس سهم ما بود..بابا هیچ فرقی بین ما و دیگر همسفران نمیگذاشت.اغراق چرا؟ حتی گاهی نمیدیدمش. قبل از رسیدن به جنوب من عاشق دیدار این منطقه از نقشه شده بودم اما هیچ  از ان نمیدانستم.اوج بلوغ بود و بچگی. یادم مانده که از تهران تا جنوب چقدررر در راه بودیم حتی شبهایی را که در بروجرد زیبا سر کردیم ..دستِ اخر رسیدیم جنوب... رسیدیم دو کوهه. یکی از باقی ماندگان جنگ برایمان صحبت میکرد با همان لهجه ی شیرین جنوبی اش و میگفت که ماندن چند شبانه روز در دوکوهه سهم هر کسی نمیشود.شما در سنگرهای رزمنده ها سنگر گرفته اید.. / و مایی که زندگی کردیم ان چند روز را.نمیدانم اما این قسمت را فقط در مورد دوکوهه حرف خواهم زد.. در مورد تمام جای ترکش هایی که باقی مانده بود از جنگ. در مورد اینکه ما مثل باقی ِ کاروان ها فقط برای بازدید نیامده بودیم بلکه برای استقرار امده بودیم.. از دو کوهه هر چ بگویم کم است. شب ها لابلای ستارگان محوطه فقط ارامش ریخته بودُ ارامش.هیچ غمی ، دقیقا هیییچ غمی در ان مقر نبود..در ان سه شب حس های زیادی بر من منتقل شد.. یکی از انها تصور ِ بوی باروت لابلای این اجرهایی بود که بیست و اندی سال پیش روی انها اسم نوشته و سوراخ سوراخ بودند.. . نزدیک تر شده بودم به حس های نابی که مامان بارها در موردش صحبت کرده بود..ان هم در اوج ِ سن بلوغ! در همین فکرها بودم که خبر دادند فردا "خرم شهر ، شهر ِ خون" ....

ادامه دارد...

 

+ راستی،  چقدر جای خالی بهار 94 در ارشیوم توی ذوق میزند!

+ پیوند ها روزانه ام برگشتند به سال 92.. اما زین پس باز بروز میشوند :) ، مرسی که هستید. هستم دوباره..

+ و پستی که پر احساس در ادامه ی این پستم در بابِ دوکوهه نوشته شد :کلیک.


برچسـب ـهـا :,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۹:۵۲
عرفانه میم

بـُهـتیعنی ،

صفحه ی واحدهای ثبت نهایی شده ی ترم جدید باز شود ،

و اثری از تو نباشد ، استاد !

استاد.. ؟ رفتی ؟

این اشک ها چه میشود .. ؟

با این همه حجم خاطره چ کنیم ؟ باکلاس اخری ِ گوشه ی راهروی دست ِ چپچ کنیم .. ؟

نگاه قرمزو خیره و اشک آلودت انجا جا مانده.. صدایِ خنده هایمان در ان کلاس با تو جا مانده.. ان کلاس زین پس ما را خواهد کشت.... ؟ چ کنیم ؟

با چانه های لرزان ..؟ با حجمی که کم می آورد حرفهایزندگی بخش ـت را .

زین پسارامش سبزاز که بگیریم؟ از حرفهای که؟ از چشمهای که ؟ هوم؟

قدرت را ندانستند..؟

× چشم هایت روز امتحان اخر.. خسته بود..چشمهای خسته هم نشانه ی رفتن اند...

ما هنوز نیاز داشتیمت...زیادتر از زیاد...

..استاد؟!..خودت را چ شد وقتی جایی را مجبور به ترک شدی که جوانی ات در انجا سر شد...؟ از خودت بگو :آه..

دعاهای سبزمهمچنان بدرقهــ ی راهت ، مهربان ...

پیوست به این پست:Click

                                                                                  در اواسط بهمن پر تلاطم..


برچسـب ـهـا :,,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۱۸
عرفانه میم

بهترین استادی بود کهـ داشتیم.. جوان بود.. اما معلوم بودتجربه اش، اندازه ی ماه ها و سالهای متمادی، سن دارد!.. جوان بود اما دیدگاهش و حرف زدنش آنقدر نو و مطابق با افکار من و حقیقتِ موجود بود که میشد لحظه به لحظه اش را زندگی کرد.. عاشق ِ افکارش شده بودیم. با تمام به ظاهر روشنفکر(!)ـها فرق داشت.. درسهایش را همان سر کلاس میتوانستی قورت دهی،یک آب هم رویش! دل ـش هم قدِ سنش نبود.. سالها سن داشت دلش .. از انهایی بود که میگفت"غم، اصیل ترین احساس انسان است.. با گریه حالِ ادم خوب میشود" از انهایی بود که میانِ دانشجویانش بود.. انگار نه انگار استاد است.از انهایی که میتوانی در تمام زندگی ات، غبطه اش را بخوری..از انهایی که موهایش معمولی ِ معمولی بود و صدایش معمولی تر. از انهایی که کت و شلوارش را مارک دار انتخاب نمیکرد. از انهایی که با دخترها گرم نمیگرفت.دلِ دخترها را از صد فرسخی نمیبرد.. بین دختر و پسر فرق قائل نمیشد.. خود ِ خودش بود و دیگر هیییچ. حال می خواهد برود... از دانشگاهی که یک عمر را در ان سر کرده .. از خاطراتش میخواهد خداحافظی کند. با گلویش که از بغض پاره میشود وقتِ سکوت هایش در پاسخ سوال های متمادیِ بچه ها.... و درد هایی که میکشد و هیچ ، به روی خود نمی آورد..استاد؟ قد یک عمر ، استاد ، شاگردی میشود دوستت داشت..استاد؟ میکشی ما را وقتی تکرار میکنی که "قدر دوره ی لیسانستان را بدانید.. دیگر تکرار نمیشود." و تمام حواس ها میرود سمتِ 2 - 3 ترم باقی مانده..  شاید رسالتت همین بوده که بیایی یادمان بدهی که" زندگی یک چیز دیگر است.. چیزی فراتر از آنی که میبینید.. " وموفق هم شدی!حداقل در من توانستی تغییر ایجاد کنی..شاید رسالتت همین بود..استاد.. من مطمئنم تو فرستاده ی خدا در همین برهه ی کوتاه، برای تغییر بودی..

اما دلم..دلمان، بسیار تنگت خواهند شد.میدانی که؟ تنگِانسانیت..

کابوس ما را تعبیر کردی،

پس دیگر

برو آنجای، که بدانند قدرت را.. تو زیاد می آیی برای این جماعت.. مگر چقدر خدا مثل "تو" افریده؟!..

برو و مطمئن باش کهــ برای همیشهــ در دعاهایم جای، خواهی داشت...

اندازه ی تمام کلمه به کلمه هایت که در مغزمان نفوذ کرده ، برایت دعا خواهم کرد. از ان دعاهای سبز..

حق، پشتُ پناهت..

 

×سال ها بعد، بعدِ فارغ التحصیلی ای که چیزی به ان نمانده و دارد روزهایش از فرط ِ دلتنگی، جان میگیرد، می آییم مینشینیم سر کلاس خالی ات و حرف هایت را مرور میکنیم و همانجا، تمام میشویم!

×شاید هیچ کس حس این پست را خوب خوب  نفهمد جز خودم و یک یا دونفر ِ دیگر که بوده اند با من در ان لحظات.. ..

~از جمله پست هایی کهــ بعدها با خواندنش به اشک خواهم نشست.. 

 + باز نشر در زنگ انشا


برچسـب ـهـا :,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۳ ، ۱۴:۴۶
عرفانه میم

ایـنمحـرم،

بهترین حس ها بود ..

و اولین تجربه های نور

آنقدرخدانزدیک شده بود

که اگر دست میبردم ،

میچیدمـش ..

دیشب .. همین دیشــب .. میان صدا زدن هایــم ..

در شام غریبانِحسین..

مرسیخدایمبرای اینارامــش سبز.. برای ایننــور..

بمان!

نزدیک ـترم کن.

 

 

× باید مینوشتم این حس را ، باید ثبـت میکردم .. باید یادم میمـاندخدایمرا .. باید یادم میماند این شناخت عمیق و خلوتِ دل ـنشیم را .. باید یادم میماند اولین شمع روشن کردن هایم را .. تنهــا ..

و همچنان یادم خواهد ماند کهتــونبودی تا این حس ناب را با تو قسمتش کنم فقط ..


برچسـب ـهـا :,,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۳ ، ۲۱:۵۰
عرفانه میم

یک خانه بود... و یک ما! یک خانه بود و منی که از چند سالگی در آنجا ارام گرفته بودم.. با پدر بزرگ و مادربزرگی که جانم بودند.. تک نوه ای بودم که دختر بود.. باقی همه پسر بودند تا آن روزها.. و چقدر عزیز دل ِ پدربزرگ و مادربزرگ بودم..  و خدا میداند چقدر میشد دوستشان داشت .. خدا میداند که ان خانهــ چقدر خاطره را لا به لای اجر به اجرش جای داده بود.. خدا میداند چقدر صدای پدر بزرگ و من در شعر خواندن هایمان را ان خانه لابه لای ذراتش جای داده بود.. تمام " یه دونه انار ، دو دونه انار ، سیصد دونهــ مروارید هایمان را.. "تمام بازی هایمان را.. تمام چلیک چلیک های دوربین عکاسی قدیمی مان را.. که در تمام ان عکس ها من روی پاهای پدربزرگ یا مادربزرگم جای داشتم..و در تمام انها دیوارها ابی بودند...خدا میداند همین خانهــ چقدر خیاطی کردن های پدربزرگ و بازی کردن های من با دوکِ چرخ خیاطی اش را در ذهن خود جای داده بود.. چقدر صدای خندیدن های ریز ریزم را وقتِ بازی با مادربزرگ.. وقتِ خوردنِ میوه های پوست گرفته ای کهبوی دستانِ مادربزرگرا میداد.. وقتِ مو بستن ها و قربان صدقه هایشان.. را در تمام آجر های گلی اش جای داده..  این خانهــ قبل از تخریب خوب یادش هست که تمامروحمرا در خود نهفته نگاه داشته.. این خانه قبل از تخریب تمام اشک هایم را برای پستانکِ گل گلی.. و عروسکِ سیاه زشتم یادش هست.. یادش هست تمام سفیدبرفی و اسباب بازی دیدن هایم با زبان اصلی را..  این خانه خوب یادش هست.. که وقتی پدر بزرگ رفته بود پیش خدا..من چقدر برای صدایش اشک ریختم..با تمام ِ چهار سالگی ام.. برای تمام شصت سالگی اش!!..  این خانه تمام خنده ها و بازی هایمان را با پسر عمه ها خوب یادش مانده بود.. عروسی عمه را.. عروسی عمو را.. و منی که هیچ وقت قبل از تخریبش و بازسای اش را یادم نمیرود...غم داشت وقت کارگر می کوفت بر اجر به اجر خاطره هایمان..

اما حال ، از آن خانهــ و جوانی های پدربزرگ ومادربزرگ فقط چند تکه عکس مانده..که دیوارهایشآبیست.. و من با موهایی خرگوشییک لبخند کش دار زده ام.. از جنس لبخندهایی که هنوز هم میزنم.. 

با بوسیدن مادربزگی که زود یارش را از دست داده و صبور مانده .. :)

و زیر ِ لب میخوانم.. " خونه ی مادربزرگه هزارتا قصه داره.. خونه ی مادربزرگه شادی ُ غصه داره.. "

+ عکاس این عکس دلچسب که خیلی هم به متن نوشته ام می اید ، هانیه می باشد.(غولِ صورتی)

+ بازنشر در زنگِ انشا.


برچسـب ـهـا :,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۳ ، ۲۱:۲۷
عرفانه میم

چقدر دلمدبیرستانی بودن را میخواهد.. یا نه اصلا دبستانی بودن! دبیرستانی بودن هایمان چه کیف های خاص ّ خودش را داشت! یادت هست همکلاسی؟ یادتان هست؟ یادتان هست مینشستیم میز ِ اخر؟ یادتان هست سه میز اخر را ما پنج نفر اشغال میکردیم؟دوم انسانی.. آه.. چه دورانی.. دورانِ خوبی..عاشق ادبیات.. و تاریخ..یادتان هست الاچیق های مدرسه را ؟ دلتنگم! من دلتنگِ دبیرستانی بودنم امشب.. دلتنگم برویم باز سر ِ صف .. به زور ورزش کنیم.. دلتنگم باز بیایم بروم داخل صف.. بعد نتوانم داخلِ صف بایستم و مدام تذکر بشنوم..دلتنگم سه ساعت(!) زیر باران .. افتاب .. برف معطلمان کنند و حرف بزنند! و ما تنها چیزی که نشنویم حرف هایِ انها باشد! دلتنگم برویم چشم آن یکی را ببندیم راهنمایی اش کنیم داخلِ الاچیق ها بعد چشمانش را باز کنیم ُ ببیند تولدگرفته ایم.. دلتنگم خانم میم ببردمان داخل الاچیق درس بدهد "ف" بیاید مه هستی-حمیرا بخواند موهایش را در هوا پرواز دهد.. دلم میخواهد باز برویم ته ته ته ِ کلاس.. بنشینیم بخندیم باز. ته ِ کتاب تاریخ ادبیات نامه بنویسیم باز. دلم میخواهدبارانکه میزند داخل حیاط بدویم باز.. یا نه، توبا ان غرورِ همیشگی ات بیایی و به حرفم بگیری باز! دلم میخواهد سوم باشیم باز کسی نامعلوم حواسش مراقب حالم باشد ! حتی بجنگیم سر ِ دوستی هایمان با هم ، باز ! بروم میز اولِ ردیف وسط بنشینم باز.. کسی از تهِ کلاس نامه ی احساسی تحویلم بدهد و پایینش بنویسد" برسد به دستِ فلانی" باز!که برویم با جان کندن ظرف های غذایمان از داخل فر داروریم بنشینیم رویِ زمین گرداگرد غذا بخوریم یا نه دوتایی! و چرت و پرت(!) بگوییم و بی جهت بخندیم بلند بلند.. بعد پیش شویم..ولی جدا نشویم اینبار از هم!میخواهم تهِ داستان را عوض کنم. پیش دانشگاهی شویم ولی جدا نشویم.دوباره همه مان روی زمین پخش شویم ُ غذا بخوریم بی فکر کنکور.. درس.. استرس! میخواهم اینبار تهِ داستان را نزدیک تر کنم.مهربان تر شویم.. یا نه اصلا داستان همانطور که بود باشد..جدا شویمدو جبهه شویم..در همان اموزشگاهِ خاطر انگیز ِ نفرین شده  ی دوست داشتنی زندگی کنیم باز! اردوی عید شب و روز پیش هم باشیم.. من و تو در یک اتاق.. شاهین گوش دهیم. تحلیل کنیم.. همه کار کنیم جز درس خواندن.. برقصیم و باز مشاور بی محابا سر برسد.. اخ یادش بخیر .. یادش بخیر.. خب؟ ولی  بیا اخر ِ اخرش کنکور ندهیم باز.. میدانی؟ بعد از کنکورها همه محو میشوند.. حتی خاطرات! لعنت به تمام بازه های زمانی ای که تاریخ انقضا دارند. لعنت به خوشی های تکرار نشدنی ـمـان.. لعنت.. لعنت به زمان که مدام خاطره میشود و مثل خوره به جانم می افتد..

اصلا بیا به یاد انروزها بمیریم.. ایندلتنگی ها و خاطراتدارند کلافه ام میکنند کم کم! دارند جان میگیرند کم کم.. بیا و به دلم بگو که انقدر در گذشته نماند ، نمیرد. بیا و بگوهم نیمکتی ِ دبیرستانی َم.خب؟

 

× منو ببر به دنیامو به اون دستـا که میخوام و…

 به اون شبها که خندونم / که تقدیرو نـمیدونــــم..

به احساسی که درگیره /  به حرفی که نفســگـیـره ..

               از این دنیا که بی ذوقه

منو ببر به اون موقع !

                           به اون موقع…

منو ببر به اون حالت ..

 همون حرفا…./ همون ساعت

به  اندوه غروبی که …../ به دلشوره ی خوبی که  ….

تو چشمام خیره می مونی/ به من چیزی بفهمونی!

[نمیدونم /احسان خواجه امیری]

× آخ از این اهنگ .. آخ ..


برچسـب ـهـا :,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۳ ، ۱۸:۳۳
عرفانه میم
MeLoDiC