برچسـب ـهـا :,
"باران مثل کودکی هایم پشتِ شیشه هاست.."راست میگفت.. زنی را میگویم را که زل زده بود به باران ِپشت شیشه ی روبرو ایش..که همچنان داشت شدت میگرفـت ، و میگفت میبینی دختر؟بارانهمیشه برای شیشه هاست.. و برای شیشه ها میماند.. میخشکد.. تنها شی ای که از باران سهم میبرد همان پنجره است..با تمام خاطراتِ قطره به قطره حک شده روی ِآن .. ما انسان ها ته ِ خاطره هایمان از باران اخر ِ سر بغض میشود گوشه ی گلویمان....بعد نگاهش را از باران گرفت و توی چشم هایِ قهوه ای ام زُل زد و گفت... "تمام کودکی هایم نیز پشت شیشه ها جا مانده اند".. من همچنان سکوت بودم.. و گوش شنوای صدای خسته اش... کمی بعدتر چهره اش را از چشمانم به سمتِ قاب عکس های نصب شده رویِ دیوار برگرداند.. عکسِ ِ خودش.. خواهرش...مادر من.. و برادرش را دید.. بغضی کرد.. قهوه ی سرد شده اش را از روی میز برداشت.. و بی انکه در چشمانم نگاه کند جوری که بشنوم آرام گفت"دیدی گفتم تمام بچگی هایم نیز سهم پشت شیشه هاست؟".. و من تلخ ساعت ها به عکسشان خیره بودم...
در حالی که زیر لب زمزمه میکردم یغما را که میگفت "گم کرده ام...تو را... مثل لبخندی در عکس کودکی هایم..." در عکس ِ کودکی هایش..
باران هنوز داشت می بارید...
+ بازنشر در زنگِ انشا
+ این داستان فقط زاییده ی ذهن نویسنده(بنده) است.
+ بازنشر در زنگِ انشـا
انقدر این کامنـت ُ محتواش ُ متن ـش ُ که دقیقاً به حسای من میخورد.. و ادمی که این ُ برام با حوصله نوشته و سند کرده اینجا رو دوست داشتم ُ بهم حس خوب داد و پر از لبخند کش دارم کرد از اول تا اخرش که لازم دونستم اینجـآ به عنوان ِ یک پست ثبت بشه :)
- کامنت ِ شقایق ِ مهربون با احساسم.. بی کم ُ کاست :
"به قربانت برم ... من مطمئنم متن ِ زیر رو تو نوشتی ... اگه الان همه ی کتاب های دنیا بگن این نوشته مال ِ تو نیس ... من محکم پا میکوبم زمین و میگم حس ِ این نوشته مال ِ دخت ِ جوزاست ... تو زندگی ِ قبلی مون ... دخت ِ جوزا این نوشته رو نوشته و بعد داده به نویسنده ی الانش ... مطمئنم .."
متن :
عجیب شبیه داستانها دوستت دارم ...
دوست دارم همهی حرفهایت را چندبار تکرار کنی ....
نه که حواسپرت باشم ها ، نه ؛
فقط صدایت را دوست دارم .
عجیب شبیه داستانها دوستت دارم .
انقدر عجیب که اگر بشنوی خندهات میگیرد !
- مثلا ؟
مثلا وقتی زنگ میزنی و میگویی : خوبی ؟
دوست دارم اصلا خوب نباشم ،
هول شوی و مدام تکرار کنی : چرا جانم ؟ چیزی شده عزیزم ؟ بیام دنبالت ؟ آخ !
یا مثلا وقتی میگویی آسمان چقدر زیباست ،
دوست دارم زل بزنم در چشمانت و بگویم کو ؟ اصلا هم زیبا نیست .
بعد لبانت را آویزان کنی و بگویی : اه ؟ چرا دیگه .
ببین چقدر خوشگله .
درست مثل چشای تو خوشگله !
هی من کوتاه نیایم و هی تو توضیح دهی ...
مثلا قرار بگذاریم اگر تیم محبوبات باخت ،
هزار بار بگویی دوستت دارم !
بنشینیم پای تلویزیون ، تو گلهای خورده را بشماری و من ساعت را .
تمام که شد ، بگویم : جر زنی نداریما ، هزار تا دوسِت دارم بدهکاری ! زوووود ...
مثلا قول بدهیم اگر تا آخر هفته باران بارید ،
باید تا آخر خیابان را هفت بار بدون چتر برویم و برگردیم !
بعد من مثل ِ تلویزیون ندیدهها ، پنج روز تمام زانو بزنم جلواش و دست به دامن تمام اخبار ِ هواشناسی شوم تا شاید برای خیابان ِ ما باران ببارانند و ما عشق درو کنیم !
یا وقتی که هوا گرم میشود و میگویی : پنجره رو باز میکنی ؟
انقدر خودم را به نشنیدن بزنم تا خودت بلند شوی ،
غر زنان قدم از قدم برداری و رقص کنان به سمت پنجره بروی .
زیر چشمی به پیراهن آبیات - همانی که دور آستیناش گلدوزی دارد - زل بزنم و زیر لب بگویم : آخ قربان ِ غر زدن هایت خاله پیرزن !
- اصلا من که پیرهن آبی ندارم
مثلا دیگه
- دیوانه
جان ِ دل دیوانه ؟
مرسی ازشقایــقِاردی بهشتیِ مهربونم..
برای این متن خوب ِ خوب . و لبخندهای کش دارم
شنبه یازده مرداد 93
(:
× بعضی کامنت ها خیلی حالت را خوب میکنند .. خیلی.. بر عکس دسته دیگرشان که به قول ِ مه شاد زرد زرد زرد است .. که فقط عده ای ریخته اند حرف های بیخود بزنند.. و فقط از زندگی دخالت و قضاوت کردن بی جا بلد باشند .. اینها همان هایی هستند که در زندگی شان فقط حاشیه دارند... و چقدر بدند.. بر عکس دسته ی اول که پرند از لبخند کش دار :) میبوسمتان :*
یکی از راه های همیشگی مان تا امروز وقتِ رفتن به و برگشتن از خانه ی دایی ها و مادربزرگ و حتی خانه ی بچگی هایم... طی کردن ِبزرگراهِ صدراست.. زیر ِ پل .. روی پل را هیچ دوست ندارم. هیچ خاطر انگیز ُ خوب نیست. بگذریم.. داشتم میگفتم.. این راهِ همیشگی یک چیز ِ عجیبی ست برایمن.نمیدانم.. بعد ازولی عصر ِخوب ِ خوبم که گاهی مسیر خودم میشود ، صدر را در رسیدن به خانه ی مادربزرگ دوست دارم.. زیر پل.. یک حس عجیب میدهد. هیچ درخت ِ بلند ُ پر از نوستالژی ای اطرافش ندارد. فقط یک سری ستون های عظیم الجثه ی بتونی دارد... صدر مثل ولی عصر برایم پر پر پر از خاطره نیست.. مثل ولی عصر برایم بوی پیکان ِ سبز ِ پدربزرگ را نمی دهد.. اما یک حس عجیبی دارد.. مثلا هر وقت بابا سرعت میگیرد تا بی محابا وارد کاوه شود..من تمام سانت به سانت صدر را به یاد توی ابی - قرمزم می افتم.. نمیدانم چرا.. تویی که حتی شاید راهت هم مثل ِ من به صدر نیافتد.. اما نمیدانم.. شاید در زندگی بعدی ام قرار است یک روز با ماشین 206 کاربنی رنگمان از انجا عبور کنیم.. برویم زادگاه دوست داشتنی من.. برویم موزه.. برویم .. بعد من دستت را درست وقتی وارد صدر شدیم محکمتر فشار دهم.. و تو هیچ وقت نفهمی چرا.. که هیچ وقت نفهمی چرا دوست دارمت وقتی از زیر پل میروی.. نه از روی پل.. و هیچ وقت نفهمی چرا وقتی میخواهی وارد صدر شویم..موزیکِ الکی ِ سیاوشپخش میشود در 206 ابی کاربنی مان. نمیدانم.. ولی در زندگی ِ بعدی ام مجبورت خواهم کرد از هر چهار بار رفتن از ولی عصری که بوی پیکان سبز پدربزرگ را میدهد.. یک بار از زیر پل صدر برویم.. صدری که هیچ مثل ِ ولی عصر دوست داشتنی نیست.. اما متر به مترش مرا یادتــومی اندازد..
خوش به حال دخترکِ زندگی ِ بعدی ام.. که دستت را محکم فشار میدهد و سیاوش میخواند زیر ِ لب...
× هر گوشه از شور اواز ِ من پیدا می ـشود قصیده ی تو ..
[چارتار]
لطفا این پست را تا اخر بدون هیچ قضاوتی بخوانید.باتشکر.
کمی انطرف تر ،یک عده ریخته اند یک عده ی دیگر را میکُشند.. ان یک عده ی دوم را نمیخواهم بگویم مقصر خودشانند.بی عرضه اند..فلانند..نه! فقط می خواهم بگویم ان یک عده ی دوم هم انسان ـند .. حیوان نیستند.. گرچه ما برای حیوان ها بیشتر دلمان میسوزد.. مثلا اگر خرسی - یوزپلنگی چیزی را بکشند خودمان را به اب ُ اتش میزنیم.. در فی/س بوک ُ اینستاگراممان هزارتا عکس میگذاریم و برای انقراضشان نگران میشویم! نمیگویم بد است. خیلی هم خوب است.. خیلی خوب است نگرانی نسبت به حیوانات ِ بی زبانِ خدا.. نگرانی نسبت به محیط زیست اصلا.. من نیز خودم طرفدارش هستم به شدت. اما یک مشکلی هست ما انسانها(!) یک بلایی سر ِ انسانیتمان امده.. مثلا کمی انطرف تر دارند میکشند.. دارند بچه ها را میبندند به یک چوب و پدر و مادرشان را جلویشان سر میبرند.. دارند بچه را جلوی پدر و مادرش سلاخی میکنند و میخندند.. من اصلاً به دین ُ ایمان و این حرفهای این دو عده کاری ندارم.. مسلمان یا غیر مسلمان ندارد... هر دو دسته که انسان هستند. نیستند؟ انسان یک چیزی دارد به نام قلب. ندارد؟ این قلب یک موجودی در خود دارد به نام ِرحم.. که از رحمتخدامی اید.. بعد نمیدانم بعضی ها این رحمت کجای ـشان رفته که اینطور حمله میکنند.. حالا انها که هیچ! اینهایی که میبینند سریع جبهه میگیرند و میگویند " به ما چه ؟ " خیلی ادمهای جالبی هستند.. یادمان نرود بنی ادم اعضای یکدیگرند.. مسلمان ُ غیر مسلمان هم ندارد.. ما باید طرفِ حق را بگیریم.. خونِ مظلوم چه فایده ای دارد برایشان؟ نمیگویم همین الان بروید به خودتان نارنجک ببندید بروید غزه و دفاع کنید.. اما همین که وقتی یک پست میگذارید.. یک ابراز همدردی.. یک انزجار از جنگ.. یک stop killing your fellow beings بزنید استاتوستان..شاید برایِ انها توپ ُ تانک ُ فرزند نشود. شاید هیچ وقت نبینند.. اما مهم این است که ما ان موجود ِ رحمت در دلمان نمیرد! همین که وقتی عکسی میبینید نگویید"به ما چه اخه؟" و این یعنی انسانیت.. ..
بیایید فکر کنیم اگر برای ما اتفاق بیافتد یک همدلی از کشوری دیگر چقدر میتواند دلگرممان کند..؟نکند رخنه کند در دل ِ ایمانت شک.. همین هایی که میکشند و میخندند باور کنید از کره ی مریخ نیامده اند یا شاخ ُ دم هم ندارند! آنها هم از " به من چه " ها شروع کردند که سنگ شدند.. و حال نیز میگویند " به من چه اگر بچه ای سلاخی شود؟" دعا کنیم برایازادیشان.. و شکر کنیم نعمتِ امنیت مان را بی هیچ طرفداری ای از جناح ِ خاصی.دعا کنیم برایِ قلب هایمان که نمیرد..
لطفاً.
راستی ، میدانستید اگر مادرها سرانِ یک جامعه بودند..هیچ وقت جنگ نمیشد؟
... war is blood
.. war is fire
... war is crying of a mother 4 her killed baby
... war is killing
... war is destroying
and
! killing
! So , Stop
... its better for u.. for world..for humanity..for mothers...for babies ..for