- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

من لابلای تمام این سطرها ریخته ام ....
چندسال در بلاگفا نوشتم باقی اش را اینجا از سر می گیرم.(دختِ جوزای سابق)

پیوندهای روزانه

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آخ» ثبت شده است

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۵۳
عرفانه میم
تو برای تمامی ِ ما که  در وقت ناراحتی، در وقت خوشحالی ،در وقت ترس، و در وقت دلهره به شعر پناه میبرند یکی از نمادهای نجات بودی.حداقل برای من که بودی. کلماتت دیوانه ام میکرد حس میکردم در حال پوست انداختنم یا مثل کرم ابریشم احساساتم در حال دریده شدنند که با کلماتت ارام میگرفتند. هر جا شعر نابی بود کما بیش اسم تو هم بین ـشان به چشم میخورد. کار با ترانه سرایی های خاص ات ندارم اما امان از شعرهایت. امان از کلماتت و مینیمال هایت... اصلا تو هیچ کلمه ای هم نگفته باشی همین که یک شب نشسته باشی(یا در حالت عرفان باشی!) و شعر مدار صفر درجه را سروده باشی و داده باشی صدایی مثل علیرضای قربانی خوانده باشد، برای یک عمر شاعرانگی بس است. وقتی شعری تو را به جایی غیر زمین میبرد یعنی شاعرش در شب سرودنش چه ها که نکشیده... من به شب سرودن مدار صفر درجه ات فکر میکنم.. و به شب سرودن شعر ایران ـت .. و به این فکر میکنم که  اگر دیگر سروده های ناب ـت هم نبودند تو با همین دو سروده کلمات را تا ابد مدیون خودت کردی مرد! وقتی خبر مرگ ات را روی تختخوابم به عنوان اولین خبر در گوشی همراهم دیدم،( مثل بار قبل که سر حبیب برایم همین اتفاق افتاد)، شوک و بهت زده فقط مینوشتم مگر میشود؟ ولی شده بود... و تو رفته بودی، با تمام کلمات نابِ دیگرِ ذهنت که هنوز زاییده نشده اند...
من از تو و تمام شاعران ناب جهان برای تبدیل کردن جهان به جایی قابل زندگی،ممنونم..
روحت شاد، مرد خاطرات ناب :)
بی شک که ارام گرفتی کنار ِ خدای کلمات... برایت ارزوهای سبز دارم افشین یداللهی عزیز..




۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۲۴
عرفانه میم

همیشه امده بودم که از دست ها و ارتباط عجیب شان با چشم ها و قلب ها بنویسم. اما یکجور ِ خاصی همیشه نتوانسته ام تمام حس درونی وقلبی ام را کلمه و واژه کنم، تایپ کنم روی کیبرد بریزم و دکمه ی ذخیره و انتشار را بزنم تا بماند در امن ترین نقطه ی جهانم،وبلاگ! اما اینبار امده ام که بنویسم با خودم صحبت کرده ام که " میدانم که نمی شود تمام حس ات را واژه کنی اما بنویس تا بماند در امن ترین جای دنیا،"وبلاگ"ـت " ... امده ام بگویم از داستانِ دستها.. از همین پنج انگشتِ کشیده ی بی صدا که هر لحظه مرا عاشقتر میکند... که مرا مجذوب تر میکند برای نوشتن از داستان هر دست... عادت کرده ام در خیابان که راه می روم یا در مترو که منتظر ایستاده ام به دست ها خوب دقت کنم .. و سعی کنم جان ِ داستانشان را بیرون آورم. مثلا دستهای فلانی! چند بار خوب در اغوش کشیده شده؟ مثلا دستهای فلانی چندبار اشکهایش را جمع کرده.. چندبار لابلای موهای معشوقه اش رفت و امد کرده.. دستهای فلانی زمان دست کردنِ حلقه چه حالی داشته.. دستهای دیگری زمان خداحافظی با عزیز رفته زیر خاکش چه حسی داشته.. یا زمانی که در خیابان عشق نوجوانی اش یواشکی دستهایش را ارام فشرده..یا لحظه ی کش امده ی خداحافظی چه حالی داشته یا اصلا نه، زمان دست کشیدن روی پوست نوزاد یا دست کشیدن روی جوانه ی گیاه جدیدش چه احساسی را تجربه کرده است.. میدانم که نمی شود اما باید یک تاریخ و یک کتاب برای دستان هر شخص نوشت و هر روز چیز جدید و تازه ای را به ان اضافه کرد... از تجربه ی جدید دست هایتان بنویسید.. و ببینید چقدر مظلوم اند غمگینند ولی بیصدا.. نه مثل چشم ها که همه چیز را لو میدهند نه مثل لب ها که زود برچیده میشوند.. آنها ارام و رام عاشق میشوند. ارام و رام دل میکنند ارام و رام میشکنند..خوشحال می شوند.. اما، چه کسی از حس شان باخبر است؟راستی، میدانستید اگر دست نداشتیم دنیا چقدر جای غمگینی میشد؟


راستی، از تجربه ی اخیر دست هایتان برایم بنویسید :)

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۳۶
عرفانه میم

یکی از چارخونه های پیرهنش رو انتخاب کردم و رفتم نشستم توش .. بوی عطرش میومد .. خونه ام کوچیک اما امن بود .. تنها صدایی که به گوش میرسید صدای قلبش بود .. در و دیوار خونه ام آبی بود .. از آرامش این رنگ لذت میبردم .. درست مثل وقتی که پارو زنان توی قایق از دریاچه ی چشماش گذر می کردم ..

توو حال خودم بودم که یهو از خواب پریدم .. هوا تاریک شده بود .. مدتی گذشت تا به خودم بیام و بفهمم چه موقع از شبه .. پاشدم که برم یه لیوان آب بخورم که چشمم افتاد به پیراهن چهار خونه اش که روی کمد آویزونه ..

همیشه عادت داشت تو روزای آفتابی پیرهن چهارخونه آبیشو می پوشید.میگفت من آسمونم اگه تو نخندی بارون میشم . برای همین پیراهن چهارخونه هاش رو از همه ی پیراهناش بیشتر دوست داشت و داشتم. یه لیوان آب خوردم و شروع کردم به خوندن کتاب مورد علاقه اش . نمیدونم بار چندم بود که شروع می کردم به خوندنش از اول . بعضی وقت ها حس میکردم که اون میخونه و من گوش میدم. عادت داشت کنار بعضی صفحه ها و کنار بعضی از سطرها  و گاهی کنار بعضی واژه ها ستاره می گذاشت . و معنیش رو خودمون دو نفر میدونستیم . معنیش این بود که دوباره این قسمت ها روبخونم . بهترین بخش های کتاب که حتی ممکن بود حرف دلمون باشه را برام نشانه گذاری می کرد . هیجان پیدا کردن ستاره ها برام از کتاب خوندن بیشتر بود 

همینطور که داشتم پاراگراف به پاراگراف جلو می رفتم 

چشمم خورد به ستاره ای که بالای صفحه گذاشته بود ولی اینبار خودش بجای نویسنده یک چیزی برام نوشته بود 

متعجب از اینکه کی اضافه اش کرده شروع به خوندن کردم ... نوشته بود * بانو برات ی امانتی گذاشتم کنج جیب  پیرهن چارخونه  ابی ام که دستته .. بدو بدو رفتم سمت پیراهن ـش و دست بردم داخل تنها جیبش دیدم نوت برام گذاشته و نوشته • امشب ، قرارمان حافظیه • با دیوان ات بیا 

با یک بغل گلی که دوس داری می ایم 

نوتش را که بستم روی کاناپه دراز کشیدم و مدام به خوابی که دیده بودم فکر میکردم من، چهارخانه پیراهنت، پارو زدن!  

نکند تعبیرش همین امشب است 

من 

حافظیه

تو

گل 

اخ که دلم برایت قنج میرفت .. برای همین یهویی هایت همین قرار مدارهای جیب پیراهنی ات

دل میزدم برای رسیدن به حافظ ِ جانمان 

و مشاعره های چشم هایمان ....


امشب قرارمان حافظیه ، من ، چشمانت و جیب پیراهنت ...



اثری مشترک از نویسندگان :

زکیه_خوشخو / می_را / عرفانه_میم


پ.ن : قضیه اینطوری بود که یک شب می را پیشنهاد داد بیایید یک داستان کوچک بنویسیم هر کی یه تیکه بنویسه و بده به دیگری.. این شد که زکیه عکس رو گذاشت جلوش نوشت داد می را و در اخر من، کاملش کردیم :)

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۲۳
عرفانه میم

بیا کاری کنیم ، 

تو دمی بِدم بر من 

و بگذار من دمی بدمم 

بر تو 

تا سبز شویم

اراسته شویم 

و

خشت نمانیم 


خشت بودن به چه کار ِ دنیایمان می اید؟...



۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۴۸
عرفانه میم


http://bayanbox.ir/view/6625834760796743450/10371520-718107968242073-2998652711722965935-n.jpg


+ کاش بشوَد که، بشوَد ...

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۵ ، ۰۰:۴۴
عرفانه میم

من تو را وقتی مشکی پوش علی شوی بیشتر دوست دارم.. مثلا از صبح نوزدهم تا بیست و سوم دوبار لباس مشکی ات را بشویم و اتو کنم و لابه لایشان قربان صدقه ات بروم و واژه هایم جا بمانند لای استینت و روی قسمت چپ پیراهنت،که تا برگردی خانه، از تو مراقبت کنند .. 


من تو را نوزدهم تا بیست و سوم ک مشکی میپوشی ویک صبح در میان چشم هایت و نگاهت قرمزتر است بیشتر دوست دارم....


۱۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۲:۰۹
عرفانه میم

امروز ، چشم که باز کردم خبر فوت َـت را دیدم که رسانه ای شده بود..

من ؟ فکر کرده بودی که باورم میشود؟تمام سایت های خبری را برای صحت داستان زیر و رو کردم تا به نتیجه ی قطعی خبر فوتت برسم..که شوک زده به صفحه ی موبایلم خیره شوم.به عکست. و بعد به بابا مسیج دهم:"دیدی حبیبمون رفت؟" و چون میدانستم که بابا اصلا شک به سمتِ تو نمی برد داخل پرانتز برایش نوشته بودم"حبیب ِ خواننده" .. اخر تو برای من یاداور تمام بچگی هایی. یاداور بابایی.. بابا مدام صدایت را برای ما پلی میکرده.. تو که یادت نیست ولی ما از وقتی که اولین ماشیمان را خریدیم بابا یک سی دی پلیر برای ماشین خریده بود و با ذوق و در مقابل اعتراض ما تمام فولدرهای موزیک ات را داخل سی دی رایت کرده بود.. همان یک سی دی را هم داشتیم.. خوب یادم هست تمام اتوبان ها.. تمام کرج به تهران ها و حتی مسافرت ها و رفتن تا تجریش و ولی عصرها را ما با تو گذرانده بودیم... میخواستیم یا نمیخواستیم همان یک سی دی داخل ماشین بود که توسط بابا پلی می شد.. میدان طرشت را دور میزد و تو میخواندی"مادرررر بی تو تنها و غریبم..." میدان ازادی را دور می زد و تو می خواندی" شهلاااای من کجایی..شهلا چه بی وفایی..." میرسیدم نزدیک خانه تو میخواندی"من مرد تنهای شبم..." گذشت و گذشت ...بابا،ان ماشین را فروخت و مدت زیادی ماشین نداشتیم.. ولی باز هم صدای تو همه جا در گوش ِ من میپیچید.. هنوز هم ان پلیر یاداور تن صدای توست...مثل تو که یاداور بابایی.. و او مدام از ظهر در حال پلی کردن صدای توست.. و زیر لب زمزمه هایش را میشنوم که چه غمگین میگوید"عجب صدایی اخه مررررد روحت شاد..."

تمام ِ تن صدای تو به تمام نوجوانی من گره خورده است... چطور میتوان مرگ خاطره را باور کرد؟

مردِ تنهای شبم،روحت شاد....


http://bayanbox.ir/view/225854926800216853/593799-335.jpg


+ فقط در امن ترین جای دنیا (بلاگم) میتوانستم بنویسم برایت نه اینستا و نه هیچ جای دیگر.. اخر تو در امن ترین خاطره هام جا خوش کرده ای...


۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۲
عرفانه میم

آن روز که داشتم سریال در چشم باد،فصل جنگل،قسمتی که عباس را به تیر بسته بودند و معشوقش فقط چند لحظه قبل از حکم به انجا رسیده بود و با تمام وجود سعی داشت خود را به عباس برساند و عباس دست بسته فقط نظاره گر بود که چطور معشوقش را میزنند تا به او نرسد، و چند لحظه ی بعد حکم ِ تیر جلوی چشم رعنا را میدیدم.. این در مغزم مدام در رفت و امد بود که قلب ها را چه میشود بعد از جدایی ها که میتوانند زنده بمانند؟ به این فکر میکردم که اگر پرده ها از جلوی چشمانمان برداشه میشد یا دستگاهی اختراع میشد که با ان میتوانستیم رنج ها را زنده و به تصویر تماشا کنیم هنگام جدایی یک قلبِ پر از مهر و وابستگی به کسی که ترکت میکند چه تصویری جلوی چشمانمان روی پرده میرفت؟ بی شک دردناک ترین تصویر جهان میشد.چه بعد از مرگ یا بعد از جدایی هایِ شبه مرگ از کسی که قلبت سرشار از اوست.. و درست زمانی که قلبت از مهرش اوج گرفته است.خواه هرکس که باشد... به نظر من ان فیلم کوتاه یا تصویر چیزی نمیتوانست جز این باشد که قلبی را با تمام توانِ پمپاژش از جای چسبیده شدنش به قلبِ طرف مقابل، شریان می درند و خون تمام دوربین را فرا میگیرد تا ان قلب به صاحبش برگردد.آری.. از نظر من این فیلم کوتاه یا این تصویر جز پاره کردن جای بخیه و تیغه زدن به تمام شریان ها طوری که بوی خون بینی ات را پر کند نمی تواند باشد..به راستی، چرا نمی شود رنج ها را به عینه دید؟ به راستی ، چندبار قلبمان در این تراژدی مرگ بار قرار گرفته و هنوز می تپد؟!..


۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۴۳
عرفانه میم

یک لحظاتی هم هست مثل

زمانایی که بارون میباره، نمیدونم دقت کردید یا نه، ولی اون لحظه ای که چند دقیقه ای از بارش بارون گذشته و بارش همچنان ادامه داره ولی یک سکوت ِ خیلی نابی تو محیط برقراره... هر از چندگاهی هم صدای ماشینی که اب روی ِ زمینو میشکافه میاد... اون سکوت اون ارامش اون لحظات که باعث میشن بری پشتِ پنجره چشماتو ببندی نفس بکشی و چندتا جمله زیر ِ لب بگی، همون لحظه ساکتِ اروم رو دیدی چه خوبه؟ اندازه ی همون نابی ِ اون لحظه، خدا ارامش بباره به دلامون امسال..... :)

آخ،

و قسم به باران که دل شکستگان به ان پناه می برند...


~ اولین پست بهاری ِ 95 ..


۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۲۸
عرفانه میم
MeLoDiC