- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

من لابلای تمام این سطرها ریخته ام ....
چندسال در بلاگفا نوشتم باقی اش را اینجا از سر می گیرم.(دختِ جوزای سابق)

پیوندهای روزانه

۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

امشـب ،

شب تولد من است

امـا

تولد ِ من ،

با

ثانیه هایبودن ِ

تـــو

آغاز میشـود . . .

 

/دخـت ـجـوزا/    

                            یک روز مانده به پایان ِخردادِ پر دادمـان .


برچسـب ـهـا :
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۳ ، ۰۵:۰۷
عرفانه میم

گفتهــ بودم باید بیایی و کنار ِ عطرشیر و ابریشمموهایمبمانی بعد از هر حمام.. گفته بودم باید باشی تا بادستانِمردانه اتچند سانت بلند شدن موهایم را اندازه بگیری و بعد جشن بگیریم.. گفته بودم کیک شکلاتی اش را هم خودم میپزم .. یادت هســت ؟! .. اما تو نیامده بودی.. نیامده بودی و عطر موهایم را نبوییده بودی.. نیامده بودی و بلندتر شدنشان را اندازه نگرفته بودی تا جشن بگیریم ومنکیکِ شکلاتی بپزم.. موهایم غمگین بودند.. امروز بر باد دادمشان.. آنقدر کوتاه .. که دیگر نتوانی بادستهایتاندازه شان بگیری.. امـا دیشبخدادر گوشم گفتهــ بود که باید بعد از این کوتاهی ِ ناگهانی مدت ها صبر کنم .. و دقیقا وقتی موهایم به پایین کمرم رسید ،تــومی آیی.. ومنرا لبخند کرده بود.. تا راحت تر موهای غمگینی را کهــ دستی مثل دستِ تو نبوده تا اندازه شان بگیرد را بر باد دهم.. امروز .. همین امروز... و حال منتظرم.. نمیدانم چقدر طول میکشد.. اما همین که موهایم را روی زمین سفید ارایشگاه دیدم .. لبخند زدم.. موهای حالـت دار ِ غمگین ِ خرمایی ام.. دیگر خنده کهــ هیچ ، گریه هم نمیکردند.. راحت شده بودند..از اینکهــ هر شب درحسرتدستهایتزار زار بریزند!

خداقول داده اینبار کهــ موهایم تا پایین کمرم رسید تو بیایی.. حال بیا زیر ِ قول خدا بزن اصلاً ، به شانهــ هایم که رسید ، بیا ! یا اصلا همین امروزها کهــ همه میگویند چقدر موهای کوتاه جذابم کرده ، بیا ! به کجای دنیا برمیخورد مگر؟!..

 ×آشوبم.. آرامشم ، تـــویی !

[چارتار]

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۳ ، ۰۴:۰۰
عرفانه میم

چقدر دلمدبیرستانی بودن را میخواهد.. یا نه اصلا دبستانی بودن! دبیرستانی بودن هایمان چه کیف های خاص ّ خودش را داشت! یادت هست همکلاسی؟ یادتان هست؟ یادتان هست مینشستیم میز ِ اخر؟ یادتان هست سه میز اخر را ما پنج نفر اشغال میکردیم؟دوم انسانی.. آه.. چه دورانی.. دورانِ خوبی..عاشق ادبیات.. و تاریخ..یادتان هست الاچیق های مدرسه را ؟ دلتنگم! من دلتنگِ دبیرستانی بودنم امشب.. دلتنگم برویم باز سر ِ صف .. به زور ورزش کنیم.. دلتنگم باز بیایم بروم داخل صف.. بعد نتوانم داخلِ صف بایستم و مدام تذکر بشنوم..دلتنگم سه ساعت(!) زیر باران .. افتاب .. برف معطلمان کنند و حرف بزنند! و ما تنها چیزی که نشنویم حرف هایِ انها باشد! دلتنگم برویم چشم آن یکی را ببندیم راهنمایی اش کنیم داخلِ الاچیق ها بعد چشمانش را باز کنیم ُ ببیند تولدگرفته ایم.. دلتنگم خانم میم ببردمان داخل الاچیق درس بدهد "ف" بیاید مه هستی-حمیرا بخواند موهایش را در هوا پرواز دهد.. دلم میخواهد باز برویم ته ته ته ِ کلاس.. بنشینیم بخندیم باز. ته ِ کتاب تاریخ ادبیات نامه بنویسیم باز. دلم میخواهدبارانکه میزند داخل حیاط بدویم باز.. یا نه، توبا ان غرورِ همیشگی ات بیایی و به حرفم بگیری باز! دلم میخواهد سوم باشیم باز کسی نامعلوم حواسش مراقب حالم باشد ! حتی بجنگیم سر ِ دوستی هایمان با هم ، باز ! بروم میز اولِ ردیف وسط بنشینم باز.. کسی از تهِ کلاس نامه ی احساسی تحویلم بدهد و پایینش بنویسد" برسد به دستِ فلانی" باز!که برویم با جان کندن ظرف های غذایمان از داخل فر داروریم بنشینیم رویِ زمین گرداگرد غذا بخوریم یا نه دوتایی! و چرت و پرت(!) بگوییم و بی جهت بخندیم بلند بلند.. بعد پیش شویم..ولی جدا نشویم اینبار از هم!میخواهم تهِ داستان را عوض کنم. پیش دانشگاهی شویم ولی جدا نشویم.دوباره همه مان روی زمین پخش شویم ُ غذا بخوریم بی فکر کنکور.. درس.. استرس! میخواهم اینبار تهِ داستان را نزدیک تر کنم.مهربان تر شویم.. یا نه اصلا داستان همانطور که بود باشد..جدا شویمدو جبهه شویم..در همان اموزشگاهِ خاطر انگیز ِ نفرین شده  ی دوست داشتنی زندگی کنیم باز! اردوی عید شب و روز پیش هم باشیم.. من و تو در یک اتاق.. شاهین گوش دهیم. تحلیل کنیم.. همه کار کنیم جز درس خواندن.. برقصیم و باز مشاور بی محابا سر برسد.. اخ یادش بخیر .. یادش بخیر.. خب؟ ولی  بیا اخر ِ اخرش کنکور ندهیم باز.. میدانی؟ بعد از کنکورها همه محو میشوند.. حتی خاطرات! لعنت به تمام بازه های زمانی ای که تاریخ انقضا دارند. لعنت به خوشی های تکرار نشدنی ـمـان.. لعنت.. لعنت به زمان که مدام خاطره میشود و مثل خوره به جانم می افتد..

اصلا بیا به یاد انروزها بمیریم.. ایندلتنگی ها و خاطراتدارند کلافه ام میکنند کم کم! دارند جان میگیرند کم کم.. بیا و به دلم بگو که انقدر در گذشته نماند ، نمیرد. بیا و بگوهم نیمکتی ِ دبیرستانی َم.خب؟

 

× منو ببر به دنیامو به اون دستـا که میخوام و…

 به اون شبها که خندونم / که تقدیرو نـمیدونــــم..

به احساسی که درگیره /  به حرفی که نفســگـیـره ..

               از این دنیا که بی ذوقه

منو ببر به اون موقع !

                           به اون موقع…

منو ببر به اون حالت ..

 همون حرفا…./ همون ساعت

به  اندوه غروبی که …../ به دلشوره ی خوبی که  ….

تو چشمام خیره می مونی/ به من چیزی بفهمونی!

[نمیدونم /احسان خواجه امیری]

× آخ از این اهنگ .. آخ ..


برچسـب ـهـا :,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۳ ، ۱۸:۳۳
عرفانه میم

کهشـبرا بروم کنار این مقبره ی زیبایش بنشینم.. کهـــ شبم را بروم گم شوملابلای غزلهای ریخته شدهمیان ِسنگ و ستون هایش.. که بروم گم شوم لابلایتاریخ ــو اشعارش.. خوابم ببرد.. صبحکه شود، دیگر نباشم..پرت شوم چندین و چند سال ِ قبل ، صبح که شد ، واژه ای ازاشعارششده باشم ، داخل غزلی که هنوز تمامش نکرده.. واژه ای شده باشم که همان لحظه قلم را در مرکب کرده و دارد مینویسدَش ..

بعد ، سال ها بعد مثل امروز .. داخل ِکتاب ِ حافظیباشم

دستِدخترکِ سنتی پوش 

 کنار مقبره ی زیبایش درشــب..

 × که فقطخدابداند .. چه حسی دارم از پرت شدن به صفحات ِ تاریــخ .. :آه .. که میداند ُ فقط نگاهم میکند..

×تموم حس تاریـــخ ُ توی ِ برق چشات داری ..

[ یزدانی ]                       


برچسـب ـهـا :,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۳ ، ۱۸:۲۰
عرفانه میم

امتحان داده بودم امده بودم خانه.. دیروز را میگویم . بعد گذشته بود و ساعت، 4 و نیم شده بود. کتابم را برداشته بودم رفته بودم داخل ِ اتاقم تا برای امتحانِ فردایش کمی هم که شده بخوانم.. شروع کرده بودم.. کمی که گذشتهــ بود صدایِماماناز اشپرخانه امده بود که "چای سبز میخوری دم کنم؟"و شنیده بود"حتما" .. کمی که گذشته بود و ساعت ، 5 را نشان میداد ، باز صدایمامانامده بود که "بیا ببین هوا رو" و من خونسرد و یواش یواش سمتِ پنجره رفته بودم و گفته بودم"مگه چه خبر شده؟" و در همان لحظه با چهره ی سیاه و قرمز و قهوه ایِ اسمان مواجه شده بودم ، و وحشت زده رفته بودم اشپرخانه و گفته بودم"میترسم.. من از این هوا میترسم.."کمی که گذشته بود و طوفان ها شدید شده بود ، بیشتر ترسیده بودم.. برق رفته بود و من در تاریکی کتاب را رویِ میز رها کرده بودم.. و صدایِمامانرا شنیده بودم که با لبخند بهچایدعوتم میکرد.. رفته بودم و بیشتر از صحنه ی دیدن کنده شدنِ درختان وحشت کرده بودم.. بدونِ انکه چیزی گفته باشم ، بعد از چای مامان مرا بهبافتن ِ موهایمدعوت کرده بود.. تا حواسم پرت شود.. با ذوق کش خوشرنگِزردمرا پیدا کرده بودم.. دامن پر از گلم را بالا زده بودم و نشستهــ بودم .... و او شروع به بافتن کرده بود..و من هم سعی کرده بودم ترسم را قورت دهم!.. در همان حین به او گفتهــ بودم که این هوا مرا میترساند.. گفته بودم این هوا مرا یادخشم خدامی اندازد.. گفته بودم و گفته بودم و او فقط سکوت کرده بود و در اخر.. گفته بود "شاید خیلی بد شده ایم.." همین که جمله اش منعقد شده بود برق ها امده بود.. و طوفان ارام گرفته بود..خدامهربان تر از این حرف ها بود.. :) دلم میگرفت..خیلی هم میگرفت..اگر چهره ی طهرانم سیاه و قرمز و قهوه ای میماند..

 × نگران تر ِ مردم ِ زیر این طوفان بودم.. و درخت های سبز بهاری.. گفته بودم کهخردادمپر داداست..نگفته بودم؟


برچسـب ـهـا :
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۵۰
عرفانه میم

مثلاً یکی از همین شب هایی کهــ از اسمان و زمین و غرب و شرق ِ این کره همامتحانروی سرم ریخته است ،یک "تــو"یی باشد که سرم را بگذارم روی پایش بخوابم یک شب تاصبــــــح ..یا نه اصلا سرم را بگذارم کنار سرش بخوابم .. و جزوه هایم زیر پاهایمان مچاله شود حتی.. به چهــ کسی برمیخورد مگر؟ فدایچشـمهایـش:) ..

http://s2.picofile.com/file/7882364408/winter.jpg                                                                                                          

×تو کیستی که من اینگونه به جد در دیار رویاهای خویش با تو درنگ میکنم؟

[ احمد شاملـوی ِ جان ]


برچسـب ـهـا :
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۴۱
عرفانه میم

وخدایم چهــ خوب میدانست که تکِ فیوریتِ قلبم در طبیعتش چیست ، بعد درست از روز اول ِ ماهم ، پشتِ هممیباریدبر سرلبخندهایم.. :)  چهــ خوب شروعش کردیخردادمرا.. خدایباران ها.. خدایلبخندها..

..شکرت..

 

http://s2.picofile.com/file/7937794294/b14.jpg                                                                                        

× باران تویی ، به خاکِ من بزن..

[ چارتار]


برچسـب ـهـا :
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۳۶
عرفانه میم

تا به حال به مورچه هابه دقت نگریسته ای ؟

بیایید ازمورچهـــ هایاد بگیریم ..یک چیز خوبکه پیدا میکنند اول دوستانشان را خبر میکنند ..

آدم هااول استفاده میکنند بعد اگر صلاح دانستند به دوستانشان میگویند..

مورچهــ هاحتی اگر دوستانشان را هم نیابند ، آذوقه شان را تا لانهــ بدونِ هیچ دستبردی حمل میکنند به هر سختی ای کهــ شده.. مورچه ها یادگرفته اند کهیک چیز ِ خوببرای همه ست.. مورچه ها نیز بویِ خدامیدهند..

وای از ما ادمها.. امان از ما ادمها... اشرفِ مخلوقات بودن یادمان رفته است اینروزها.. آزادمان بگذارند ، یکدیگر را هم میدریم برای منافعمان.نه؟!

آدمهــآ .. با شما هستم! میشنوید ؟

بیایید کمی مورچه باشیم حداقل!

ادمیتپیش کش..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۳۲
عرفانه میم

خردادامده بود همراه ِباران.. و من دلـم خواسته بود بروم کش هایرنگیبخرم.. تو بیایی موهایم را ببافی..لاک جگریبرایم بزنی ، بعد آمدن ِخردادیشمی ام را جشن بگیریم.. به همین سادگی.. تو موهایم را ببافی...من برایت برقصم.. تو لاک بزنی .. منلذتببرم..

درخردادپر داد ِیشمـی ام..

http://s5.picofile.com/file/8123700092/art_beautiful_black_black_and_white_black_hair_blonde_Favim_com_42595.jpg

 

×منباشم ،توباشی ،خردادباشد ،یک لیوان چای ِ هل - دارچین دم کشیده باشد.. امتحان ها خود به خود میروند گورشان را گم میکنند . باور کن ؛

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۲۵
عرفانه میم
MeLoDiC