- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

من لابلای تمام این سطرها ریخته ام ....
چندسال در بلاگفا نوشتم باقی اش را اینجا از سر می گیرم.(دختِ جوزای سابق)

پیوندهای روزانه

۷۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از حس نوشت هایم» ثبت شده است

طاقت اوردن سخت است... وقتی غم میزند زیر و بم‌ات را میجود،طاقت اوردن سخت است.. اینکه بخواهی سم‌اش را از تنت بیرون کنی و نشود سخت است... اما سخت تر تکرار است؛ تکرار دردی اشنا... تکرار جنس سنگینی قلبی که این بار نزدیکترین نقطه را به شریان اصلی نشانه رفته و تو را محکوم به تماشا کرده؛ نه از اشک کاری می اید نه از خواب و نه حتی از کلمه و شب؛ مثل معتادین کمپ، هفته اول را اگر جان به در نبردی باقی‌اش را بدنت پادتنی ترشح میکند که قلبت کندتر بزند و کم کم عادت کند ... و اما این چه زندگی‌ای بود که سهمش را برای ما پادتن و سم قرار دارد و هر پاییز را با مویی سپید شده به یادگار گذاشت...؟ راستی سقف طاقتم کجاست که دست گذاشته‌ای روی نقطه ضعف هایم...؟


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۷ ، ۰۷:۵۳
عرفانه میم

از ان ارباب های خوبی که با داشتنتان به محب علی(ع) بودنم بنازم... نقطه ضعف و قوت گریه‌هایم پناه روز و شب ؛ خوشا بر من که دارمتان ... و هنوز با «ارباب خوبم ... ماه عزاتو عشقه»ی حاج محمود دلم میریزد برایتان...گفته اند ففروا الی الحسین .. شما بگویید چگونه فرار کنیم که حق مطلب ادا شود؟ 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۷ ، ۰۳:۱۲
عرفانه میم

چندی بعد همان روزی که وارد صحن ازادی ات شدم صحنی که ماه ها برای دوباره دیدنش محکم صدایت کرده بودم به تحقق می پیوندد و باز هم ایمان می اورم که " طلبیدن " کاری شاهانه است همان کاری که از پس شما و خاندان شما خوب برمی اید...چون این سفر پیش رو بارها تا مرز نشدن پیش رفته و برگشته .. تا مرز اشک های پشت پلک مانده ... نگذاشتی... حال این من این چادر گلدارم.. این صحن  و سرای شما ......


عمری ست ریش و قیچیمان دست خاندان شماست که خوب میبرید و خوب میدوزید .....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۷ ، ۰۴:۴۳
عرفانه میم

نمیدانم؛

کاری که صدای ویگن با من میکند را با بقیه نیز میکند یا خیر اما فقط این را خوب میدانم که هر بار هر بار با صدایش در رویا غرق میشوم رویای دخترکی که در دهه ۴۰ ، دختری جوان و بالغ است که من باشم و روسری قواره کوچکی بر سر دارد و بارانی یشمی و زرشکی زیاد میپوشد،عاشق باران است و بشدت درونگراست. او زیاد مینویسد، در خانه ماشین تایپ دارد .. زیاد رانندگی میکند و تنهاست! او،کاستی که رویش بزرگ نوشته شده است «ویگن» را هرگز فراموش نمیکند .. تا اینکه روزی عاشق یک مبارز میشود.. و بقیه عمرش را به یاد او ویگن گوش میدهد...ویگن برای من (او) همین قدر رمز الود و مه دار است همین قدر عاشقانه و ترسناک! همینقدر «اشک»دار.. و با شکوه؛

به یاد همان دخترک روسری قواره کوچک سرکرده ی بارانی پوش درونم !


پی نوشت :

صدای ویگن،گاهی سبزاست ملایم‌ملایم.. گاهی قرمز است و پر حرارت؛ بستگی دارد عاشق باشی یا نه..

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۰۸
عرفانه میم

روزها میخوابم و شبها به موهای بلند ِ تا روی کمر قهوه ای رنگم فکر میکنم.. شب ها رنگ شان پررنگ تر و درخشان تز از قبل رخ نمایی میکنند.. غم چیزی عجیبی ست هر چه بیشتر درون ات بتند موهایت درخشان تر نشانت میدهند " تنهایی" را...


+ بگذار برایت کاری کنم حنآیی.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۶ ، ۰۰:۵۲
عرفانه میم
تو برای تمامی ِ ما که  در وقت ناراحتی، در وقت خوشحالی ،در وقت ترس، و در وقت دلهره به شعر پناه میبرند یکی از نمادهای نجات بودی.حداقل برای من که بودی. کلماتت دیوانه ام میکرد حس میکردم در حال پوست انداختنم یا مثل کرم ابریشم احساساتم در حال دریده شدنند که با کلماتت ارام میگرفتند. هر جا شعر نابی بود کما بیش اسم تو هم بین ـشان به چشم میخورد. کار با ترانه سرایی های خاص ات ندارم اما امان از شعرهایت. امان از کلماتت و مینیمال هایت... اصلا تو هیچ کلمه ای هم نگفته باشی همین که یک شب نشسته باشی(یا در حالت عرفان باشی!) و شعر مدار صفر درجه را سروده باشی و داده باشی صدایی مثل علیرضای قربانی خوانده باشد، برای یک عمر شاعرانگی بس است. وقتی شعری تو را به جایی غیر زمین میبرد یعنی شاعرش در شب سرودنش چه ها که نکشیده... من به شب سرودن مدار صفر درجه ات فکر میکنم.. و به شب سرودن شعر ایران ـت .. و به این فکر میکنم که  اگر دیگر سروده های ناب ـت هم نبودند تو با همین دو سروده کلمات را تا ابد مدیون خودت کردی مرد! وقتی خبر مرگ ات را روی تختخوابم به عنوان اولین خبر در گوشی همراهم دیدم،( مثل بار قبل که سر حبیب برایم همین اتفاق افتاد)، شوک و بهت زده فقط مینوشتم مگر میشود؟ ولی شده بود... و تو رفته بودی، با تمام کلمات نابِ دیگرِ ذهنت که هنوز زاییده نشده اند...
من از تو و تمام شاعران ناب جهان برای تبدیل کردن جهان به جایی قابل زندگی،ممنونم..
روحت شاد، مرد خاطرات ناب :)
بی شک که ارام گرفتی کنار ِ خدای کلمات... برایت ارزوهای سبز دارم افشین یداللهی عزیز..




۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۲۴
عرفانه میم

در حالی آذر را برایتان توصیف میکنم که اگآهم پستِ پاییزی جدیدی ننوشته ام... و ارشیو پاییزی ِ زیبایم خالی مانده، اما قدر ماه ها پست میتوان از این پاییز زیبا نوشت.. آذر؛ همان دختر مو بلند ِ گیسو مشکی با قدم های کوتاه بلندش از راه رسیده ، همان که یک ربدوشامبر قرمز به تن دارد، و دامنش را که تکان می دهد از ان انار می ریزد... همان که قهقهه های بلندی میزند و با یلدا دوستی صیمیمی و سابقهــ داری دارد.. آذر زیبای قصه مان اینبار سردتر و زیباتر از راه رسیده.. آدمها در سرما لپ گلی میشوند.. پشتِ پلک هایشان گل می اندازد و دست هایشان را بیشتر جلوی دهانشان میگیرند و ریز ریز میخندند.. آدم ها در سرما وقتی واژه ای را هجی میکنند بخارهای زیبایی از دهانشان به بیرون میخزد مثل بخار اب ِ جوشیده شده که موسم دم کشیدنش فرا می رسد یا مثل ها کردن پشت شیشه ماشین و کلمه نوشتن با دست .. اینبار آذر گیسو کمندمان سردتر از راه رسیده اما زیباتر... میگذارد انار دان کرده سر وعده هایت حاضر شوی و لپ گلی دانه های قرمزش را لابلای سفیدیِ دندان هایت بترکانی... آذر زیبا..آذر ِ سرد , خوش آمدی :) سپاس که آمدی تا بیشتر دست هایمان را در جیب هم فرو ببریم و ریز پشت دست هایمان بخندیم...


http://bayanbox.ir/view/677405497057688183/59.jpg


+ هیچ وقت برای تبریکِ امدن پاییز دیر نیست حتی اگر ماه ِ اخرش باشد و دیر رسیده باشم.. پاییزتون شیرین و اناری *

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۵ ، ۲۳:۲۷
عرفانه میم

همیشه امده بودم که از دست ها و ارتباط عجیب شان با چشم ها و قلب ها بنویسم. اما یکجور ِ خاصی همیشه نتوانسته ام تمام حس درونی وقلبی ام را کلمه و واژه کنم، تایپ کنم روی کیبرد بریزم و دکمه ی ذخیره و انتشار را بزنم تا بماند در امن ترین نقطه ی جهانم،وبلاگ! اما اینبار امده ام که بنویسم با خودم صحبت کرده ام که " میدانم که نمی شود تمام حس ات را واژه کنی اما بنویس تا بماند در امن ترین جای دنیا،"وبلاگ"ـت " ... امده ام بگویم از داستانِ دستها.. از همین پنج انگشتِ کشیده ی بی صدا که هر لحظه مرا عاشقتر میکند... که مرا مجذوب تر میکند برای نوشتن از داستان هر دست... عادت کرده ام در خیابان که راه می روم یا در مترو که منتظر ایستاده ام به دست ها خوب دقت کنم .. و سعی کنم جان ِ داستانشان را بیرون آورم. مثلا دستهای فلانی! چند بار خوب در اغوش کشیده شده؟ مثلا دستهای فلانی چندبار اشکهایش را جمع کرده.. چندبار لابلای موهای معشوقه اش رفت و امد کرده.. دستهای فلانی زمان دست کردنِ حلقه چه حالی داشته.. دستهای دیگری زمان خداحافظی با عزیز رفته زیر خاکش چه حسی داشته.. یا زمانی که در خیابان عشق نوجوانی اش یواشکی دستهایش را ارام فشرده..یا لحظه ی کش امده ی خداحافظی چه حالی داشته یا اصلا نه، زمان دست کشیدن روی پوست نوزاد یا دست کشیدن روی جوانه ی گیاه جدیدش چه احساسی را تجربه کرده است.. میدانم که نمی شود اما باید یک تاریخ و یک کتاب برای دستان هر شخص نوشت و هر روز چیز جدید و تازه ای را به ان اضافه کرد... از تجربه ی جدید دست هایتان بنویسید.. و ببینید چقدر مظلوم اند غمگینند ولی بیصدا.. نه مثل چشم ها که همه چیز را لو میدهند نه مثل لب ها که زود برچیده میشوند.. آنها ارام و رام عاشق میشوند. ارام و رام دل میکنند ارام و رام میشکنند..خوشحال می شوند.. اما، چه کسی از حس شان باخبر است؟راستی، میدانستید اگر دست نداشتیم دنیا چقدر جای غمگینی میشد؟


راستی، از تجربه ی اخیر دست هایتان برایم بنویسید :)

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۳۶
عرفانه میم

یکی از چارخونه های پیرهنش رو انتخاب کردم و رفتم نشستم توش .. بوی عطرش میومد .. خونه ام کوچیک اما امن بود .. تنها صدایی که به گوش میرسید صدای قلبش بود .. در و دیوار خونه ام آبی بود .. از آرامش این رنگ لذت میبردم .. درست مثل وقتی که پارو زنان توی قایق از دریاچه ی چشماش گذر می کردم ..

توو حال خودم بودم که یهو از خواب پریدم .. هوا تاریک شده بود .. مدتی گذشت تا به خودم بیام و بفهمم چه موقع از شبه .. پاشدم که برم یه لیوان آب بخورم که چشمم افتاد به پیراهن چهار خونه اش که روی کمد آویزونه ..

همیشه عادت داشت تو روزای آفتابی پیرهن چهارخونه آبیشو می پوشید.میگفت من آسمونم اگه تو نخندی بارون میشم . برای همین پیراهن چهارخونه هاش رو از همه ی پیراهناش بیشتر دوست داشت و داشتم. یه لیوان آب خوردم و شروع کردم به خوندن کتاب مورد علاقه اش . نمیدونم بار چندم بود که شروع می کردم به خوندنش از اول . بعضی وقت ها حس میکردم که اون میخونه و من گوش میدم. عادت داشت کنار بعضی صفحه ها و کنار بعضی از سطرها  و گاهی کنار بعضی واژه ها ستاره می گذاشت . و معنیش رو خودمون دو نفر میدونستیم . معنیش این بود که دوباره این قسمت ها روبخونم . بهترین بخش های کتاب که حتی ممکن بود حرف دلمون باشه را برام نشانه گذاری می کرد . هیجان پیدا کردن ستاره ها برام از کتاب خوندن بیشتر بود 

همینطور که داشتم پاراگراف به پاراگراف جلو می رفتم 

چشمم خورد به ستاره ای که بالای صفحه گذاشته بود ولی اینبار خودش بجای نویسنده یک چیزی برام نوشته بود 

متعجب از اینکه کی اضافه اش کرده شروع به خوندن کردم ... نوشته بود * بانو برات ی امانتی گذاشتم کنج جیب  پیرهن چارخونه  ابی ام که دستته .. بدو بدو رفتم سمت پیراهن ـش و دست بردم داخل تنها جیبش دیدم نوت برام گذاشته و نوشته • امشب ، قرارمان حافظیه • با دیوان ات بیا 

با یک بغل گلی که دوس داری می ایم 

نوتش را که بستم روی کاناپه دراز کشیدم و مدام به خوابی که دیده بودم فکر میکردم من، چهارخانه پیراهنت، پارو زدن!  

نکند تعبیرش همین امشب است 

من 

حافظیه

تو

گل 

اخ که دلم برایت قنج میرفت .. برای همین یهویی هایت همین قرار مدارهای جیب پیراهنی ات

دل میزدم برای رسیدن به حافظ ِ جانمان 

و مشاعره های چشم هایمان ....


امشب قرارمان حافظیه ، من ، چشمانت و جیب پیراهنت ...



اثری مشترک از نویسندگان :

زکیه_خوشخو / می_را / عرفانه_میم


پ.ن : قضیه اینطوری بود که یک شب می را پیشنهاد داد بیایید یک داستان کوچک بنویسیم هر کی یه تیکه بنویسه و بده به دیگری.. این شد که زکیه عکس رو گذاشت جلوش نوشت داد می را و در اخر من، کاملش کردیم :)

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۲۳
عرفانه میم

من تو را وقتی مشکی پوش علی شوی بیشتر دوست دارم.. مثلا از صبح نوزدهم تا بیست و سوم دوبار لباس مشکی ات را بشویم و اتو کنم و لابه لایشان قربان صدقه ات بروم و واژه هایم جا بمانند لای استینت و روی قسمت چپ پیراهنت،که تا برگردی خانه، از تو مراقبت کنند .. 


من تو را نوزدهم تا بیست و سوم ک مشکی میپوشی ویک صبح در میان چشم هایت و نگاهت قرمزتر است بیشتر دوست دارم....


۱۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۲:۰۹
عرفانه میم
MeLoDiC