- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

من لابلای تمام این سطرها ریخته ام ....
چندسال در بلاگفا نوشتم باقی اش را اینجا از سر می گیرم.(دختِ جوزای سابق)

پیوندهای روزانه

۷۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از حس نوشت هایم» ثبت شده است

یادت می ماند در خانه ی روشن ِ پرده لیمویی ِ وسط جمع ـمـان ، هر عصر را به یک عطر به یک بو به یک روش اختصاص دهیم؟ یک عصر بوی عطر چای هل بدهد یک عصر دارچینی باشد یک عصر دمنوش به دم کنیم یک عصر مخلوط آب و نعنا و لیمو و یخ.. و گوش دادن به صدای من که در حال خواندن قسمتهایی از کتابی که به تازگی خوانده ام و برایم جالب بوده..یک عصر دمنوش سیب..  یک عصر تابستانی اب هندوانه ی یخ در بهشت.. یک عصر کاهو سکنجبین.. یک عصر هم هیچ نباشد ، من باشم و بوسه و تو و دستانم... آن عصر را اسمش میگذاریم"آبیِ آرام ِ عمیق" . میدانی چرا؟ میخواهم آن عصرها را فقط لباس چین دار بپوشم موهایم را باز کنم شانه کنم و چمباتمه بزنم در اغوشت و تو بگویی برایم... در حالی که با یک دستت شمعدانیها را اب می دهی..و با دست دیگرت دست های مرتب لاک خورده ی قرمزم را در دست میگیری و از برنامه ی سفر ِ اردی بهشت مان میگویی... تا من لبخند کــشدارم را قسمتِ اردی بهشت های عاشقی کنم..


http://bayanbox.ir/view/5704572727483041961/mood-girl-boy-forever-love-hands-feeling-hd-wallpaper.jpg


۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۵۸
عرفانه میم
دستانت را،دستانت را بسیار دوست دارم....
 اما برای دو دست چه رسالتی می تواند بالاتر از در اغوش کشیدن معشوق باشد ؟ یا بهتر بگویم مگر هدفِ خلقت دست ها، چیزی بالاتر از اغوش بوده؟
راستی، گفته بودم؟
من دست هایت را بیشتر از کلماتت دوست دارم.
و از دستانت بیشتر،
انگشتانت را..
انگشتانـت را ....

http://bayanbox.ir/view/5823822841921246708/100-2.jpg

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۴ ، ۱۳:۳۴
عرفانه میم

آخ کی میشود بنشینم روبرویت قبلش هم یک لیوان چای برای هر دویمان ریخته باشم بعد یک موزیکِ بی کلام را پلی کنم و بنشینم و برایت صحبت کنم.. بگویم از معجزه ی نُت ها.. از معجزه ی کلمات.. بگویم فکر نکن تمام ان پاییز را تو کنارم نبودی... بودی مثلا در فلان موزیک در فلان خیابان.. تو بودی. بودی..بودی.. در گوشهایم.. لابلای دستانم.. و کلماتی که پر حرارت از لبانم خارج می شد. تو بودی اما نبودی... میگویی چطور؟! مثلا اتوبان صدر را نشانت می دهم و میگویم" اینجـا را می بینی؟!.. تمام بالا به پایینش را.. پایین به بالایش را الکی ِ سیاوش را پلی کرده ام.. و "تو" را لابلای لحظاتم را جا داده ام.. ولی عصر را نشانت بدهم بگویم ببین اینجـآ را تمام اینجا را میثم ابراهیمی گوش داده ام و به این فکر کرده ام که باید باشی ولی نبودی.. تو هیچ وقت نبودی اما یک روز خواهد رسید که روبرویت خواهم نشست و چای خواهم ریخت و برایت خواهم گفت از معجزه ی نُت ها در تک تکِ لحظاتم.. که در اخر لپم را بکشی و بگویی"برای منم چارتار یعنی "تو" " و یک لبخند شیرین بچسبانی رویِ لب هایم...و ناگهان رویمان را برگردانیم، ببینیم موزیک بی کلاممان تمام شده است... و باز ریپلی.


~ موزیک ها، همیشه یک معجزه پشتِ پلک های خود پنهان کرده اند. مثلا این قدرت را دارند که یک ادم را از زیر خروارها خاک در چند صد سال قبل بیرون کشند و به لحظاتِ حال آورند.. چه رسد به تو؟ تو که در قلب من ته نشین شده ای... به حال کشیدنت کار سختی نیست. کافی است به چشمهایم نگاه کنم.. به دستهایم..به دستهایم..به دستهایم...


۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۹:۳۸
عرفانه میم

می خواستم بیایم اینجا از قصه های عمارتمان بنویسم که کنجی از ان ، ارامشابیتو را مثل همیشه پر قدرت طلب می کند.میخواستم بیایم و مثل همیشه بگویم از سکوها و طنین صدای خنده ی زنان روی سکوهای خانه مان و ازهندوانه های خنک و سیب های قرمزداخل حوضمان که شبِ قبل تو با تمام ذوق و احساست ان را در بسته های کاهی تحویلم داده بودی.می خواستم بیایم و از لاله های قرمز باغچه و ریحان های کاشته شده و شاهی های کاشته نشده ی مان بگویم.. خواستم بیایم و از لباس های گلدار نپوشیده ام و چرخ هایی که برایت نزدم بگویم.خواستم بگویم از موهایی که گوجه ای بسته نمیشود.. بگویم از کتاب خوانی های بعد از ظهرهای تابستان..اما غصه نداشتنشان بیش از رویای داشتنشان امانم را برید که نگویم.. که ننویسم.. .. که نخوانم.. که نمیرم که نمیری.. که علی جان گفته بود ما نباید بمیریم رویاهایمان بی مادر میشوند.. رویاهایمان؟ اخ .. رویاهایمـان باید " نگو " باقی بمانند که نمیریم.. که نمیریم تا بی مادر نشوند.. تا بی پدر نشوند.. ان وقت دیگر من و تویی نیستیم که خیالبافی کنیم که رویایی بسازیم. تو را به جان این رویاها بیا کمتر از انها بگوییم... اگر کمتر بگوییم نمی میریم. اگر کمتر بگوییم با واقعیت مواجه میشویم.. و غم نبود یک ماهه ی سفر مامان به سرزمین وحی، برایمان مهم تر از خانه ی فیروزه ایمان میشود. و غم چشمان پدر ، در طی سگ دو زدن های هر روزه برایمان مهم تر از رویاهایی میشود که انقدر دورند که دستمان برایشان از گور بیرون خواهد ماند ...اما کمی که بگذرد. کمی که منطقی، بگذرد میبینی که نمی توانم.. تو که میدانی، من نمیتوانم..اصلا کمی احساسی باشیم.به کجای دنیا برمیخورد مگر؟ من پر ذوق که بی رویا هیچم .. بیا و در گوشم بگو " که تحققشان نزدیک است" تا من احساسی را ساکت کنی... من ِ بی رویا، مساوی با من ِ بی هویت است.. میدانی که؟!..

برای اثباتاحساسیبودنم همین بس که با چند جمله ی اخرم تمام به ظاهر منطقی بودن های بالا را نقض کردم..

 

~شهریورهاهمیشه ارامش ما قبل طوفان پاییزها بوده .. خواه طوفان های خوب ، خواه طوفان های بد . پاییزها همیشه پر اتفاق اند.. و مثل شهریور خلوت نیستند.. پاییزها را دوست دارم.. همانطور که تو را !

~ اهنگ بلاگم نمیخونه ی مدته، نمیدونم چرا. .. مرسی از همه ی بودنهاتون در عین نبودن هایم..

 


برچسـب ـهـا :,,
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۴۷
عرفانه میم

من برایچشمهایتجهان را به ریخته بودم. من برای رنگِ چشمانت امروز دل کودکانه و بی گناهم را به گوشه ای کشانده و ادبش کرده بودم تا ساکت شود تا هوس نکند ببیند خستگی هایت را.گوش دلم را پیچانده بودم که " یعنی چه؟این دیگر چه جورش است؟" و بعد نشسته بودم برایش روی کاغذ دو دوتا چهار تا کرده بودم و او ساکت و مات ساعتها نگاهم کرده بود، دست اخر نفسی کشیده بودم و با خیالی راحت از اینکه دیگر دست از بهانه ها و نق نق هایش کشیده به گوشه ای پناه برده بودم که استراحت کنم اما کسی انطرفتر با صدای موزیک بلند ماشینش رد شده بود که فریدون میخواند"نگاهت قلبمو برده..هنوزم پس نیاورده.دلم بی تاب چشماته.بیا تا کم نیاورده..." که صدای گریه اش را شنیدم.اخر چرا این اهنگ؟ان ساعت؟ درست بعد از چند ساعت حرف زدنم؟فریدون؟آهنگ نگاهت؟آخ.باز رفته بودم گوشش را پیچانده بودم " که این دیگر چه جورش است..؟" ولی چه فایده؟ نوزاد شیر می خواهد و بهانه گیر ، بهانه ی دست نیافته اش را.. حال من بیایم بنشینم یک ساعت دو دوتا چهارتا کنم.اخرش صدای گریه اش میخواهد امان ندهد.چه فایده؟!.. بیا خودت جوابش را بده.. من از تمام ماشین هایی که همراه با موزیک با صدای بلند از کوچه مان درست بعد راضی کردن دلم میگذرند ، میترسم.. همانقدر که ازرنگِ چشمانت قبل از بهانه گیری ها!

 


برچسـب ـهـا :,,,
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۳
عرفانه میم

در ده جد پدری اطرافِ تهران، خانه ای هست که تمام خوش گذرانی های کودکانه ی تابستانه ی بابا.. کودکی های مامانبزرگ.. دامادی های پدربزرگ.. ازدواج خاله ی پدری.. مرگِ پدر و مادرشان.. بازیگوشی های عمو و پسر خاله شان.. همه و همه را در خود جمع کرده.. ایوانی دارد به وسعت چندین و چند سال خاطره. شاید به وسعت یک قرن!! _ درخت توت و گردویی دارد که هر سال بار بدهند.. اما از انهمه جمع در ان خانه فقط خاله پدری انجا ساکن باشد و هجوم خاطراتی که با تنها پسرش شریک بوده.. آخ که هر بار برق چشمان عمه را باید در ایوان خاطرات ببینی..بغض عمو را از نبود پدربزرگ و مادربزرگش..نبود ِ پدرش و تمام ان کودکیهای ناب باید ببینی.. اما حالا ، فکر کن برای ختم ،دوباره چندین روز انجا ساکن شوی. بروی .. بیایی.. و از غم خاله ی بی پناه پدرت به درختهای توت پناه ببری.. به برگ های گردو خدا را قسم بدهی.. به حجم اینهمه خاطره که اجر به اجرش اشک باشد قسم بدهی که خدا صبر را حواله ی دل خاله ی جوان از دست داده ات کند.. بروی بنشینی داخل ایوانِ قدیمی اش.. کنار ان اتاق کاهگلی پر خاطره و خدا را بخاطر بارانِ نصف شبی اش شکر کنی.. و خدا را به بوی زردالوهای حیاط قسم بدهی.. به خاطرات جا مانده لابلای اجرها.. به ییلاق های بچگی خودت.. به نرده هایی که ذره به ذره اش پر از صدای کودکی باباست، قسم بدهی که خدا تند تند موهای خاله را سفید نکند.. که خدا رحم کند به تنهایی های زین پس ـش با این خانه و هجــوم خاطرات و اشکهایی که جا مانده لابلای توری های سفید خانه .. خنده ها و عروسی ها و اشک هایی که جا مانده لابلای ذرات اجر به اجرش.. آخ که او را چه میشود بعد از این، با خانه ای به جا مانده از تاریخ ِ ذهنش و تنها پسری که دیگر نیست ... ؟ باز خدا را قسم میدهم به تمام خستگی های چشمان بابا و بی پناهی خاله که بشنود صدایش را لابلای صدای اجرها.. قسم میدهم به رودخانه ی خشک شده ی بچگی های عمو.. و تمام مظلومیت های سوز ِ صدای خاله که می خواند "به سان ِ اهوی گم کرده بره ..... "

آخ .

و قسم به دلهای شکسته که به تو پناه می اورند و جز تو پناهی نمی یابند ...

 


برچسـب ـهـا :,,,
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۶
عرفانه میم

رفته بودیم باغ موزه های متعدد را چرخیده بودیم اما من درحوض ابی ِیک خانه ی قدیمی غرق شده بودم و گویی هرگز قرار نیست بیرون بیایم ، غرق شده بودم تا کسی صدایم کند و برق چشمانم را از تلالو رنگ های شیشه های رنگارنگ ان خانه بگیرد.غرق شده بودم تا کسی انطرف تر نام کوچکم را صدا کند و من را از رویایشمعدانی هایپژمرده ذهنم دور ِ حوض ابی بیرون بیاورد.اخر کسی چه میداند؟ که من چقدر دوست دارم دامن های گل گلی بپوشم و ابپاش قرمز به دست هر روز صبح به سمت شمعدانی های حوض بدوم؟ کسی چه میداند که افتادن عکس ماه توی حوض چه فرح بخش است یا مگر کسی میداند که عطر چای هل از سماور برنجی ِ طلایی در خانه بپیچد یعنی چه؟ مگر کسی میداند روسری های بلند ِ سفید با گیره هایفیروزه یتراشیده شده وقتِ مهمان، یعنی چه؟ مگر کسی می داند که درشکه را صدا بزنی تا با هم به هفت روز عروسی ان ده بالای خارج از تهران برویم یعنی چه؟ کسی هم وجود دارد که بفهمد بوی خاک ِ باران خورده در حیاطی پر سبزه، در حیاطی با هنداونه های خنکِ داخلش، در حیاطی با فلفل های سبز ِ سبز شده  ی گوشه ی باغچه اش یعنی چه؟ایا کسی میتواند در ذهنش بگنجاند ان صندلی ِ گهواره ای ِ رو به حیاط را؟ دیدن نشستن برف ملایم روی زمین را ؟ دم صبح را؟ پرده های از وسط جمع سفید را لابلای پنجره های ابی را؟.. ابی ملایم را ؟گفتم ابی ملایم؟هان..بله .. یادم می اید که گفته بودی تنها فقط فهمیدن واژه ی ابی ملایم که پرده های سفید وسط جمع را لابلای خود داشته باشد سالها طول می کشدبرای این جماعتِ نسل نوی اپارتمان نشین چه رسد به...

راست گفته بودی.

 

 


برچسـب ـهـا :,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۱
عرفانه میم

باید ثبت شود شبی را که تا خود صبح اشک بوده و لرزه ، شبی را که با بداخلاقی و بغض تمام به دوازده رسانده ای و همه ی همیشه بیدار زندگی ات، را در خواب فرو کرده تا اشک بریزی تا انقدر اشک بریزی که نزدیک شود تا انقدر نزدیک شود که بنشیند خودش برایت حرف بزند بعد متوجه شوی که چرا دیشب هیچ کس در دسترس نبوده ؟ چرا ؟ چون خودش دستت را برده به سمت کتابخانه ی جادویی ات و خودش دستت را برده سمتِ کتابی خاص. چون حرفهایش را لابلای حرفهای شخصیت ها قرار داده تا تو قرار بگیری.. که حیرت زده شوی از اینهمه نزدیکی از اینهمه "بودن". که صفحه ی اول را باز کنی و با این جمله روبرو شوی" هر کسی روزنه ایست به سوی خداوند، اگر اندوهناک شود، اگر به شدت اندوهناک شود..."همین جمله بس نیست دیوانگی ات را ؟ ارامشت را ؟ که کنار بکشی و اشکهایت را پاک کنی..کمی بعدترصدایِ اذان.....

دیگر ارام شده ای *

 

+ آن کتاب ، کتاب ِ روی ماه خدا را ببوس ِ مستور ِ جان بود که تکه های نابش در طی پست های آتی اینجا قرار داده خواهد شد..:)

 


برچسـب ـهـا :,,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۱
عرفانه میم

در اینکه بایدتــوباشی تا با هم فیلم نگاه کنیم و شب های جمعه را اینطور تا دم دمای صبح بگذارنیم اصلا شکی نیست، اما اینکه هر وقت فیلم های اسکار می اید بیایی و با ذوق صدایم کنی و بگویی"لیست رو دادم به فلانی برامون بیاره"بعد چشمک بزنی و بگویی"البته عاشقانه هاش از همه بیشتر" خی لی ذوق دارد. همین که باشی و با هم تا صبح فیلم هایی با ژانر احساسی ببینیم و چای های وسط فیلم را من دم کنم و پاپ کورن ها را تو بخری خیلی ذوق دارد .. کهبعد در اوج احساساتِ فیلم ، دستت را محکمتر فشار دهم، دستت را دور شانه ام محکم کنی. و در سکوت ، زبانِ عشق از صدا فراتر رود....آخ که زودتر باید بیایی تا ژانر عاشقانه ی ارشیوم تمام نشده..

 


برچسـب ـهـا :
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۵۶
عرفانه میم

باران.. امده بودم اینجــآ از باران بنویسم ، از صدایش .. از صدای پای ِ فصلم.. که رنگِ موهایم زیر نور چراغ اتاق توجهم را جلب کرده بود.. خرمایی.. خرمایی مایل به قهوه ای.. حالت های لختی اش انقدر نرم شده بود که در دستانم نمی ماند.. سر میخورد و عطرشیر و ابریشمهمیشگی اش که بعد از هر شستشو بیشتر میشود، زده بود به زیر بینی ام..و چشمانم را بسته بود و مرا با خود نزدیکِ پنجره کشانده بود.. نزدیکِ صدای پایِ باران.. همان چیزی که برایش امده بودم بنویسم.. بیشتر که دقت کرده بودم ، خودم را دیده بودم در عکسی که از من بر پنجره اتاق منعکس شده بود.. موهایم را در تصویر افتاده بر شیشهــ که خوب بررسیکرده بودم دیده بودم بلندتر شده.. راستی! میدانستی؟بهارهاچقدر بهانه گیرترند برایشان؟.. بس که هوس بافتن و بسته شدن به سر دارند با کش های رنگی با طعماردی بهشت؟.. اما قدشان به بافتن نمیرسد..همین که کش های رنگی ام را جمع کردم رفتم جلوی اینه و خرگوشی بستم و باز برگشتم سمت پنجره و صدای باران، یعنی یک چیزی کم است ...یعنی بهانه گیریشان را سعی کرده ام با کش های رنگی ساکت کنم تا در تصویر منعکس شده بر شیشه ،کمی سرحال تر به نظر برسند..

گرچه ؛ من بهتر از تو میدانم که چقدر پریشانی ِ خرماییشان را بیشتر دوست داری . .

 

                                                                                                     

× باران که می اید ، دیوانه میشوم.. اینها همه از سر ِ دیوانگی ست.


برچسـب ـهـا :,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۲۹
عرفانه میم
MeLoDiC