بیا کاری کنیم ،
تو دمی بِدم بر من
و بگذار من دمی بدمم
بر تو
تا سبز شویم
اراسته شویم
و
خشت نمانیم
خشت بودن به چه کار ِ دنیایمان می اید؟...
بیا کاری کنیم ،
تو دمی بِدم بر من
و بگذار من دمی بدمم
بر تو
تا سبز شویم
اراسته شویم
و
خشت نمانیم
خشت بودن به چه کار ِ دنیایمان می اید؟...
بهترین حس ها بود ..
و اولین تجربه های نور
آنقدرخدانزدیک شده بود
که اگر دست میبردم ،
میچیدمـش ..
دیشب .. همین دیشــب .. میان صدا زدن هایــم ..
در شام غریبانِحسین..
مرسیخدایمبرای اینارامــش سبز.. برای ایننــور..
بمان!
نزدیک ـترم کن.
× باید مینوشتم این حس را ، باید ثبـت میکردم .. باید یادم میمـاندخدایمرا .. باید یادم میماند این شناخت عمیق و خلوتِ دل ـنشیم را .. باید یادم میماند اولین شمع روشن کردن هایم را .. تنهــا ..
و همچنان یادم خواهد ماند کهتــونبودی تا این حس ناب را با تو قسمتش کنم فقط ..
که هر روز بعد از ظهر ،
تعداد زیادی جوراب کثیف را ، که بازمانده ازغم هایدلش است
با خود به دستشویی ِ خانه اش میبرد و شروع به شستن میکند ،
زیر ِ لب آواز میخواند:" به سویِ تو.. به طرفِ کویِ تو....."
لبخند میزند ،
و تمام غمهایش را میشورد..
اما
درست زمانی که درب دستشویی را باز میکند تا بیرون بیاید
به یکباره فرو میریزد ،
از تمام جوراب های کثیفی که دوباره انباشته میشوند...
با دیدنِحقیقت..
و فردا باز ، شست و شو ..
باز ،
شست و شو
وآرامشیکه گم میشود مدام... بین تمام ان جوراب های کثیف....
× تو هیچ وقت نخواهی بود... هر چند صدبار هم که بخوانم.." به سوی تو... به شوق روی تو.. به طرف کوی ِ تو.. سپیده دم آیم.. مگر تو را جویم.. بگو کجایی.. ؟ "و غم های دل را بشویم...
× بازنشر در زنگِ انشا
اما در نهایت ِ این زندگی ، یک روز می آید ،
که با بقیه روزها متفاوت است...
و تفاوتش در این است که تــو در آن روز
شبیخون میزنی به من ،
و از ان وقت به بعد
دیگر من ، "من"نیستم .
"تــو" ام ..
+ بازنشر در زنگِ انشا
که
بگیرم و بیایم
بالا ،
آخر ِکار میرسم
به تــو!
تو در چهارخانه ی نزدیک به قلبم خانه داری..
:)
× ای باد سبکسار ، مرا بگذر ُ بگذار..
[ماه ُ ماهی ]
همانقدر ویران ..
همانقدر لرزان .....
یک تاریخ در سرم دارم ..
اما
یک ویرانی انتظارم را میکشد ..
...
بعضی تخریب ها هیچ گـآه جای بهبود نمیگذارند...
دخـت ـجـوزا - 93/04/02
* عنوان : حسین ِ زحمتکش .
×هیس ...
شب تولد من است
امـا
تولد ِ من ،
با
ثانیه هایبودن ِ
تـــو
آغاز میشـود . . .
/دخـت ـجـوزا/
یک روز مانده به پایان ِخردادِ پر دادمـان .
"مــرد" بود ،
نمیتوانست ببیند
که "تمـام"ـش را
دارند در کوچه ها میزنند
امـا کاری از دستان بسته اش
بر نمی آید ..
آه
ای حضرت مـاه..
.
.
.
روز میلادت مبارک .. :)
دخــت ــجــوزا-93/02/22
× همیشه برام تک و خاص بوده و هسـت ..علـــی..
× بر تمام مردها و پدرهای خوب ِ کشورم نیزتبریکـ... *
انتهای تمامکابوسهای ِشبانه ی من،
انتهای تماماشک هایمن
انتهای تمامدردهایمن
اصلا انتهایتمام ِ"مـن" ،
"تـو"یی کهـــ با متانـت نشسته ای وارامم میکنی..
با یادت ..
همین "تـو"یی
که برای من همشـب* است
هم "آرزو"
شب ارزویِ من ؛
منتـورا ارزو کردم
ازخدایـم ، خدا...
و
میدانم که میشنود ..
* شب: نماد آرامش برای من