- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

من لابلای تمام این سطرها ریخته ام ....
چندسال در بلاگفا نوشتم باقی اش را اینجا از سر می گیرم.(دختِ جوزای سابق)

پیوندهای روزانه

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

من به یقین میدانم که هدایت مردم به زور محقق نمیشود،رستگاری ِ مردم با ریختن خونشان سامان نمی گیرد.

رشد و کمال مردم با کشتنشان تحقق نمی پذیرد.

 [سقای اب و ادب - سید مهدی شجاعی]

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۵:۱۱
عرفانه میم

 فیلم با نماهای اولی که نشان دهنده ی یک سوله در اطراف تهران یا شهرستان شروع میشود و با دیدن خرابه ها و زندگی اسفناک چشم را ازار میدهد کمی که میگذرد هر مخاطبی متوجه ِ خیل عظیمی از افغانی های مهاجری میشود که انجا کار میکنند و قصه با یک دختر افغانی اغاز میشود و تا چند دقیقه ای که جلو میرود سکوت بر فیلم حکمرفماست و تصویر ،فقط روایتگر است. خانه های خراب ِ تشکیل شده از چند تکه در ِشکسته فضای سنگینی را به چشمان مخاطبان روانه میکند. فیلم با دختر افغانی جلو میرود و کم کم وارد فضای سوله میشود و به مخاطب میفهماند که اینها مهاجرهای بدون کارت ورودند! از انطرف دخترکِ خوشحال و بیخیال از اوضاع اطرافش برای پسرکی که عاشق شده است غذا میبرد و راس ساعتی خاص داخل کانتینر قرار میگذارد ، مخاطب وارد یک فضای عاشقانه میشود بین پسرکِ ایرانی و دخترکِ افغانی... میگذرد..و  شوک ریز وقتی به مخاطب وارد میشود که کارگر ایرانی برای جایِ خوابِ دایی اش که میخواهد انجا کار کند با سر کارگر بحث میکند و دستِ اخر "نه" میشوند اما داستان به اینجا ختم نمی شود او خشمش را سر ِ عبد سلام پدر دخترک خالی میکند و همه چیز را به نژادش نسبت میدهد.. از انطرف عشق ان دو اوج میگیرد و مخاطب را به دنبال قضاوت های پی در پی میکشاند تا جایی که پلیس تصمیم به بردنِ کارگرهای افغانی به لب مرز میکند.. و اینجا اوج گره داستان است که پسرک مستاصل است دخترک گریان و تشویشش از خشم پدر! تسلیم دخترک... که نمادی ست از تسلیم بسیاری از زنان و دخترکان این جامعه در برابر پدر و سکوت در برابر عشق..اما اینجا به دلیل نژاد! پسرک تمام تلاشش را برای اینکه با خانواده جلو بیاید میکند اما انها نیز حس نژادیشان بالا زده و پسر را پس میزنند.. داستان جلو میرود و مخاطب، نگران!

اما داستان به همین جا ختم نمیشود پدر به حرف می اید و شاه دیالوگ را میگوید" عاشق چی دختر ِمن شدی؟ عاشق اوارگی اش شدی؟ عاشق بیچارگی اش شدی؟... من دخترمو به جایی که ارزشش را نشناسند و بعد از مدتی بگویند " هوی افغانی!" نمیدهم!" .. جدال بین عقل و احساس مخاطب شکل میگیرد. پدر راست میگوید؟دختر؟پسر؟ چه باید کرد.. در همین فکرها به سر میبرد که ناگهان فیلم به داخل کانتینر کشیده میشود و استیصال دختر. تشویشی اشنا... و سعی بر غلبه منطق بر احساس. که حادثه مجال پیروزی یکی از ان دو را به مخاطب نمیدهد.... انها جاودانه میشوند . برف میبارد و پدر روسری به دست و دیوانگی به سر به دنبال دخترک است... و حسرت ِ کابل به دل .

پیدا نمیشوند.

فیلم تمام میشود...

و کسی نمیداند به چه جرم ؟!

این فیلم را ببینید.خوب ببینید . به ظاهر ساده می اید اما ببینید  چطور یک فرهنگِ غلط با سرنوشت هم ساده بازی میکند با انسانیت ساده بازی میکند.با عشق ساده بازی میکند.. و هیچ کس نمیداند به کدام شخصیت حق بدهد که حق دیگری فنا نشود؟! همه قربانی اند.. همه، یکجور قربانی اند.از عبدالسلامی که از کشورش محبور به مهاجرت شده و نمیخواهد دخترش هو شود.از پسرکی که دوست داشتن دخترکی افغانی عیب برایش به شمار رفته. و دخترک. دخترکِ همیشه مظلوم این جامعه که نه تنها جرمش نژاد و عشق است! بلکه برای عشقش از پدرش اجازه نگرفته.. نمیداند چ کند؟ او از همه قربانی تر است. این فیلمهای تلخ را چندبار ببینید و جاهایی را که دیالوگ ندارد را بمیرید!

 این نژاد پرسی های کاذب در برابر دیگر نژادها به صورت افراطی کی می خواهد تمام شود؟

 

 

+ این فیلم قرار بود فیلم کوتاه شود اما، نشد. در هر صورت یک رسالت داشت که انجام داد..


برچسـب ـهـا :,
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۴ ، ۱۵:۳۴
عرفانه میم

پارت دوم و پارت اخر :

دیشبش گفته بودند فردا "خرم شهر ، شهر خون".. و در را بسته و رفته بودند. من مانده بودم و فکرهایی که از سرم خارج نمیشد. چقدر دوست داشتم مسجد جامع ِ خونین اش را ببینم وضع مردمش را.. در همین فکرها بودم که در یکی از واحدهای دو کوهه با مامان خوابمان برده بود.. صبح با اتوبوس به خرمشهر منتقل شدیم.. قبل ـش در مسجد جامع بودیم با مردمش حرف زدیم.. زندگی شان کردیم. (و "دا"، کتاب ِ دا که مدام در ذهن مرور میشود... )در اخر در غروب غم انگیزش به یک بیمارستان انتقال داده شدیم.نه! نترسید.بیمار نبودیم باید شبی را در ان بیمارستان به سر میکردیم به جای رختخواب های نرم و چرم هتل. چون هیچ جا انموقه ی شب جور نشده بود. رفته بودیم.. بیمارستان خالی و تقریبا شبیه بیمارستانهای صحرایی بود ، رویِ ملحفه های سفیدش دراز کشیده بودیم سکوتی همه جا را فرا گرفته بود ..من با دوستِ مامان بیرون امدیم تا ستاره های این شهر مظلوم را تماشا کنیم که ناگه زنی محلی را دیدیم که زیر نور چراغ نشسته با چادری مشکی که خاصّ جنوبی ها بسته میشود جلوتر که رفتیم سر حرفش باز شده بود میگفت شما اولین نفرهایی هستید که از تهران می ایید و سختی میکشید و از رختخواب نرم و چرمتان به رختخواب چرم و نرم دیگری منتقل نمیشوید.میبینید؟ این هم حال ماست . هشت سال جنگیدند اخرش گازی که از زیر پای ما رد میشود و به خود ما نمیرسد. ما مبهوت نگاهش میکردیم.. ساعتها مکالمه مان طول کشید تا صدای اذان...... زن با عجله خداحافظی کرد و رفت و ما ماندیم ُ افکار مشغولمان که تمام نمیشد.. فردا عازم اروند بودیـــــم ..

اروند ؛

اروند رود زیبا.. نمیدانم اروند را چطور باید توصیف کنم. از نیزارهای کناری اش بگویم یا از غروب مظلومش؟ از فیلمی که روی پرده برایمان از غواصان پخش شد بگویم یا از حالی که داشتیم کنار رودش؟ از نخل های سر بریده ی اطرافش بگویم؟از کجا بگویم؟ اروند رود نقطه عطف تمام این سفر برای من بود.. اروند را نباید نوشت بلکه باید رفت ، دید، چشید، بوسید، و سالها، تکرار میکنم سالها کنارش اشک ریخت... وقتی خورشیدش در بالاترین اوج بغض غروب میکند وقتیراوی برایتان میگوید " میدانید چند غواص را این رود ابستن است؟ "آخ.... که هوای کنار اروند هوای بغض است.الوده به بغض است. ماهی هایش گریه میکنند دم هر غروب. نمیدانید که! از روی نیزارها که رد میشوی تا به اروند برسی نیزارها به خون اشک نشسته اند نخلها بغض کرده اند.اروند درد و درمان است.می نشیند در گلویت سالها با خودش میبردت تا سنت به 22 سالگی برسد ولی حتی مزه ی بغض زیر دندان های اسیایت قرچ قرچ کند که بیایی اینجا و تایپ کنی از جایی که در واژه نمیگنجد ، اخ اصلا چه نیاز به نوشتن ؟!.. اروند را باید مُرد . همین .

by : pink monster

همه ی اینها را گفتم و سفرنامه یکی دو هفته ایم را که سه سال در همان اوج بلوغ تکرار شده بود را خلاصه کردم تا برسم به اینجا: آن شب سر برنامه ی ماه عسل وقتی ان دو رزمنده در مورد ان 175 غواص شهید حرف میزدند وقتی بغض ،سد چشمانشان میشد، من فقط اشک بودم...  از انهمه مظلومیت نهفته در اب ها .. از صدای راوی ای که هنوز توی گوشم میپیچید.. از تصویر اروند که از جلوی چشمانم نمیرفت.. آخ..تمام!

 

+ تمام خاطرات را نمیشود نوشت،نصف خاطرات دیدنی اند و لمس کردنی! 90 درصد خاطراتم با حس های نابشان در قلبم مانده... به امید دیدارت اروند ِ نازنینم.

+ این عکس را هانیه گرفته.دم غروب رفته انجا و عکس گرفته درست از کاردی که من با ان زندگی کردم اما در 13 سالگی دوربین نداشتم که ثبتش کنم.از انروز این عکس را از او قرض گرفتم تا بیایم و شبی مثل امشب بنویسم از اروندی که نشد در واژه جایش دهم و عکس را بگذارم لابلای واژه های خیس..

 


برچسـب ـهـا :,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۲۰:۵۲
عرفانه میم

بعد از نه سال دست برده ام لابلایخاطراتِنابی که تا بحال هیچ گاه ننوشته ام ـشان ، اما مدام زندگی کردمشان.. بعد از نه سال دست برده ام و شروع به نوشتنشان کرده ام بدونِ هیچ جبهه گیری و سانسور حسی ای قسمت هایی را که قابل نگارش است را نوشته ام .. هر چه که بوده را صاف و زلال از زبان یک دخترک 13 ساله بخوانید..و بدانید و اگاه باشید که یک دختر 22 ساله امشب لابلای این سطرها جان داده است.

 

+رفته بودیم اروند..کِی؟ حدودا هشت ، نه سال پیش. رفته بودیم ابادان.رفته بودیم اهواز.اندیمشک... با همان اتوبوس های درب و داغان اما سلطنتی  ِ ان زمانِ  سازمان وزارت دفاع بابایینا. بابا سکان دار ِ کاروان بود.هر سال عده ای را جمع میکرد میبرد جنوب. نه برای سیاحت بلکه برای تفکر.. بین تمام وزارت دفاع کاروان بابا مشهور شده بود به خوش سرویسی و خوش جایی.راست میگفتند؟ نمیدانستم تا اینکه راهی شدیم.. ما هم همسفر شدیم... و همراه! بابا حتی پول هم نمیگرفت انروزها برای اینهمه دوری از ما فقط میگفت وظیفه است و در را میبست و میرفت.مامان همیشه باید پاسخگوی ما از زمان جنگ میبود از زمان دوری بابا.. گرچه رزمنده ی غرب بود.اما کاروان به جنوب میبرد؟چرا؟ مگر چه طلایی انجا نهفته بود؟ گرچه ما نطفه مان باخاطرات و عشق جنگ بسته شده بود اما اینها تمام سوالاتی بود که من از مامان میکردم.. تا اینکه ما راهی شدیم.حدودا هشت نه سال پیش.. انتهای اتوبوس سهم ما بود..بابا هیچ فرقی بین ما و دیگر همسفران نمیگذاشت.اغراق چرا؟ حتی گاهی نمیدیدمش. قبل از رسیدن به جنوب من عاشق دیدار این منطقه از نقشه شده بودم اما هیچ  از ان نمیدانستم.اوج بلوغ بود و بچگی. یادم مانده که از تهران تا جنوب چقدررر در راه بودیم حتی شبهایی را که در بروجرد زیبا سر کردیم ..دستِ اخر رسیدیم جنوب... رسیدیم دو کوهه. یکی از باقی ماندگان جنگ برایمان صحبت میکرد با همان لهجه ی شیرین جنوبی اش و میگفت که ماندن چند شبانه روز در دوکوهه سهم هر کسی نمیشود.شما در سنگرهای رزمنده ها سنگر گرفته اید.. / و مایی که زندگی کردیم ان چند روز را.نمیدانم اما این قسمت را فقط در مورد دوکوهه حرف خواهم زد.. در مورد تمام جای ترکش هایی که باقی مانده بود از جنگ. در مورد اینکه ما مثل باقی ِ کاروان ها فقط برای بازدید نیامده بودیم بلکه برای استقرار امده بودیم.. از دو کوهه هر چ بگویم کم است. شب ها لابلای ستارگان محوطه فقط ارامش ریخته بودُ ارامش.هیچ غمی ، دقیقا هیییچ غمی در ان مقر نبود..در ان سه شب حس های زیادی بر من منتقل شد.. یکی از انها تصور ِ بوی باروت لابلای این اجرهایی بود که بیست و اندی سال پیش روی انها اسم نوشته و سوراخ سوراخ بودند.. . نزدیک تر شده بودم به حس های نابی که مامان بارها در موردش صحبت کرده بود..ان هم در اوج ِ سن بلوغ! در همین فکرها بودم که خبر دادند فردا "خرم شهر ، شهر ِ خون" ....

ادامه دارد...

 

+ راستی،  چقدر جای خالی بهار 94 در ارشیوم توی ذوق میزند!

+ پیوند ها روزانه ام برگشتند به سال 92.. اما زین پس باز بروز میشوند :) ، مرسی که هستید. هستم دوباره..

+ و پستی که پر احساس در ادامه ی این پستم در بابِ دوکوهه نوشته شد :کلیک.


برچسـب ـهـا :,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۹:۵۲
عرفانه میم
MeLoDiC