سایه دست هاش را از لابلای انگشتان ام بیرون می اورد و انها را لای موهام فرو میکند و شروع میکند به خواندن شعری که عجیب برای من اشناست :
" من خواب دیده ام کهکسی می اید.. من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام .. و پلک چشمم هی میپرد.. و کفشهایم هی جفت میشوند و کور شوم اگر دروغ بگویم .. کسی می اید.کسی دیگر..کسی بهتر.. کسی که مثل هیچکس نیست و مثل ان کسی است که باید باشد و قدش از درخت های خانه معمار هم بلندتر است و صورت اش از صورت امام زمان هم روشن تر و اسمش ان چنان که مادر در اول نماز و در اخر نماز صداش میکند یا قاضی الحاجات است و میتواند تمام حرف های سخت کتاب کلاس سوم را با چشم های بسته بخواند .. من پله های پشت بام را جارو کرده ام .. و شیشه های پنجره را هم شسته ام .. کسی می اید .. و شربت سیاه سرفه را قسمت می کند و نمره مریض خانه را قسمت می کند و سهم ما را میدهد..من خواب دیده ام.... "
فروغ فرخزاد *
[روی ماه خداوند را ببوس - مسـتور]
برچسـب ـهـا :,