- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

من لابلای تمام این سطرها ریخته ام ....
چندسال در بلاگفا نوشتم باقی اش را اینجا از سر می گیرم.(دختِ جوزای سابق)

پیوندهای روزانه

۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

گفته بود بنویس از تناسخ زندگی بعدی ات .. یک بار اینجـا از تناسخ زندگی قبلی ام نگاشته بودم. اما این بار میخواهم بگویم از تناسخ ِ زندگی ِ بعدی ام که بارها و بارها به آن فکر کرده ام .. هر چقدر فکر میکنم میبینم من در زندگی ِ بعدی ام ، نمیگنجـم در قالب یک انسان ..حس میکنم آنقدر خسته ام ازانسان بودن.. که تبدیل خواهـم شدبه یک خانه ی کاهگلی به خانه ی گلی ای که روی آن با گچ های گلبهی.. نباتی و  شاید با پتینه کاری های خاص ّ ِ انتخاب ِ زن صاحب ان خانه پوشانده و بازسازی شده باشد که پنجره اش مربع یا مستطیل باشد .. از خاک تنم ساخته می ـشود. .در یک روستای ساکت و کم جمعیت و بسیار سرسبز.اطراف ِ پنجره ی مربع سفید رنگ ـش هم گلها و گیاهان خودرو و یا غیر خودرویی که روزگاری زن ِ مهربانی که در انجا میزیسته به انها اب داده و با مهربانی هر روز صبح به انها لبخند زده پوشانده شده است ..زنی که بعد از مدتی آنجا را ترک خواهد گفت و خانه ی گلی ِ زیبایش در یک دهکـده که از خاک تن من ساخته شده می ماند یادگاری .. که هر وقت باران میزند..بوی خاکِ باران خورده همه جا را پر کند.. "صدای پای من می آید"..و تمام پاییز های بی نظیرش را بو بکشم .. زندگی کنم ..زمستان هایش را لبخند شوم..بهار هایش را سبز.. هر کسی که از انجا رد شود نظاره کند.. لذت ببرد.. عکس بگیرد. بعدها هم میدانی چه میشود؟میشوم یک خانه ی متروکه که پر شده از خاطرات.. تکه به تکه اش..بعدتر می ایند میبرندم جزو میراث فرهنگیِ  ان روستا. مردم می ایند عکس می اندازند کنارم.چلیک چلیک.بعد حتماً میگذارند فی س بوک ، اینستا یا هر چیز ِ دیگر ِ جدیدی که آن روزها مد باشد و پـُز ژست هایشان را بهم میدهند. و من هر روز تکیه گاه دخترها.پسرها.زن ها و مردهایی میشوم که یک لبخند کش دار میزنند و مرا در قابشان جای میدهند.اما من ان روز چقدر دلم برای آن زن ِ مهربان تنگ خواهد شد که با لبخند و عشق نظاره ام میکرده..و با موهای باز و دستانی که همیشه لاکِ قرمز داشته است دست از رسیدگی به من و گلها و گیاهان ِ روی تنم برنمیداشته ..راستی ، او چه خواهد شد ، بعد از مرگ؟میشود بذری باشد از یک گل خندان روی سطح بدنم؟

 

× چقدر این عکس مطابق نوشته ام میتوانست باشد مگر؟! گویی نوشته ام را خوانده اند بعد دقیقاً دقیقا این عکس را از آینده ی من گرفته اند .. چسبید دیدن ـش : ) و ذوق ـم .

×  مرسی از نفیسهـــ که من را وادار کرد بنگارم از چیزی کهــ مدت ها قرار بود بنویسم و اینکار را نمیکردم..

× بازنشر در سایتِ جیم..


برچسـب ـهـا :,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۶
عرفانه میم

اخرین روزهای شهریوراست و من حالم یک جور خوب ِ غیر خوب است. همیشه همینطور بوده است.. تو که خوب تر میدانی؟  تو که میدانی من از تبار بهارم اما پاییز و زمستان را یک جور عجیبی میمیرم.. یک جور خیلی عجیب ِ خیلی خاصی دوستشان دارم.. انقدر زیاد که همیشه ذوق مرگ شده ام در کوچه پس کوچه های مهر.. که من میمیرم بی ثباتی های هوایِ آبان را.. تو که بهتر از من میدانی کهچقدر اذری که در استانه ی دی ، دی ِ مهربان مهربان مهربان ِ آرام آرام آرام ِ غمگین ِ دوست داشتنی ام ایستاده را دوست دارم.تو که میدانی من چقدر از هوای گرگ و میش صبح های زود زمستان...ذوق زده میشوم. اما یک چیز را نمیدانی. تو نمیدانی که چقدرشهریورهامیتوانند عاشق باشند و در عین حال ساکت.. و گاه مظلوم. شهریور مغرور است اما وقتی به روزهای اخرش میرسد.. وقتی به سی اُم و سی ُ یکم میرسد یک حالت خیلی بدی غمگین میشود و مظلوم! تو که نمیدانی چقدررر شهریور دلگیر میشود روزهای اخرش که میرسد.. هر چقدر هم که بمیرم برای پاییز و زمستان های معرکه .. همیشه ی خدا دلم گرفته است شب اول مهر. یعنی روزی که شهریور میخواهد کوله بارش را جمع کند و برود... آن شب را تا صبح در اغوشم گریه میکند... اول مهرها را همیشه پیش خودم نگاهش میدارم...اول مهر کهمیگذرد لبخند میزند و میرود تا سالِ بعد.. بیا اول مهرها را فاکتور بگیریم. تو که خوب میدانی میمیرم پاییزها و زمستان ها را..شب هایش را.. صبح زود هایش پشت ِ شیشه اتوبوس را.... نظاره کردن های پنج دقیقه ای از پشت پنجره ی اتاقم به خیابان قبل از خارج شدن هایم را..میشود پاییز بیایی؟پاییز عاشقت شوم؟ بعد زمستان اولین بوسه را بر پیشانی َم بزنی؟ میگذاریاولین هایمانرا زیر باران های پاییز .. در سرمای زمستان بچشیم؟ تو که خوب میدانی ام.. نمیدانی؟!

 

~  پاییز شود ، زمستان شود.. باران بیاید... خیس شود خیابان ها.. ذوق ِ عکاسی ام دوچندان شود :)

~  آخ.. اگر باران بیاید من چه کنم؟باز میلرزد دلم ، دستم..

~ بازنشر در زنگِ انشا


برچسـب ـهـا :,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۲۱
عرفانه میم

اِمای عزیزم ؛

آن روزهایمان را یادت هست؟من آن روزها را خوب ِ خوب یادم هست..یادم هست بچه تر که بودیمپدرچقدر روی عکسهای دسته جمعی و خانوادگی مان حساس بود. همیشه انها را لابلای کتابهای دوست داشتنی اش میگذاشت داخل ِ قفسه.. قفسه اش پر بود از کتاب . اما عکسها را فقط لابلای چند کتاب میتوانستی پیدا کنی که در بالاترین قسمت قفسه ی کتاب هایش قرار داشت... آنقدر بالا که دست ِ من و تو به ان نرسد. یادت هست؟خیلی روی عکسها و نگهداری شان حساس بود... اما بعد از ان جنگ..جنگِ خانمان سوز ِ جهانی لعنتی.. همه چیز بهم ریخت.. ناگاه به خودم آمدم دیدم جایی هستم دور از خانه.. زخمی.. نمیدانستم باید شما را کجا پیدا کنم.. در کدامین بیمارستان؟کدامین قبرستان؟لابلای کدامین خمپاره؟زیر کدامین آوار؟ فقط به زحمت برگشتم.. با بدنی که زخمی بود.. و روحی که زخم های کاری اش زیاد تر شده بود از وقتی شنیده بود " تو ، پدر و مادر جان سپرده اید..." من داشتم میگشتماِما.. در پی ِ خانه ی پدری مان بودم.. اِما.. خانه ی پدری مان را دیدم... از هم پاشیده شده بود.. اتاق کتاب های پدر.. قفسه ی کتاب هایش متلاشی شده بود.. کتاب ها به زمین ریخته بود.. با دیدن ان صحنه تمام زخم های جسمی َم از یادم رفت.. نشستم روی تکه پاره های وسایلِ مادرمان... و شروع کردم یک به یک تمام کتاب ها را ورق زدن.....باید آن عکس ها را بین ان همه کتاب ، حتماً پیدا میکردم... آخر از شما فقط آن عکس ها برای من مانده بود و بس!

راستیاِما؛ میدانی چقدر دلم تنگ است که باز کودک شویم و باز دستمان نرسد به طبقه ی اخر کتاب ها؟

 

 

+ بازنشر در زنگِ انشا.

+ داستانی زاییده ی ذهن ِ بنده، .. برای عکسی که موضوع این هفته بود.این عکس از جنگ جهانی به جای مانده....

+این پسـت تقدیم به تمام "اِما" های جنگ های جهانی که از ان ها فقط شاید دو تکه عکس مانده باشد و بس !

 


برچسـب ـهـا :
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۱۸
عرفانه میم

برسد به دستِپسرم، دربهشـت؛

پسرک ِ هیچ وقت نداشته ام.. خوب خوب گوشهای کوچک نرمالوی بهشتی ات را به مامان بده.. میخواهد برایت بنویسد ..برای چشم هایت برای دست و پاهای سفید کوچک ـت برای تمام دانه به دانه مژه هایت..برای روح ِ مهربان ـت.. مامان میخواهد آنقدر برایت بنویسد که تو بهشتت را رها کنی بیایی پایین گونه ی مامان را موقع خواب ببوسی.. تو هنوز فرشته ای.. هنوز نیامده ای تا بدانی چقدر سخت ـت میشود این دنیا خب. تو هنوز نیامده ای تا بدانی بعضی رنج ها به استیصالت میکشاند.. بعضی شادی ها پر از هیجانت میکند.. پسرم یک روز می ایی میبینی بعضی ادم ها چقدر تا انتهای بدی رفته اند و بعضی ها چقدر تا انتهای خوبی را طی کرده اند.. پسرم تو خیلی فرشته ای تو هنوز انسان نشده ای تا فرق بدی و خوبی را بفهمی.. باید خیلی چیزها را یادت بدهم. باید یادت بدهم اگر معشوقه ات را در اغوش کشیدی یک چیز را هیچ وقتِ هیچ وقت یادت نرود.. اینکه یک زن به هیچ چیز بیشتر از امنیت و احساس نیاز ندارد.. امنیت را باید بریزی لای انگشتانش.. بعد بنشینی ببینی چقدر مستدام عاشقی ات را میکند.باید یادت بدهم که عدالت برقرار نیست.این تویی که باید دنبال ان بدویی.. یادت بدهم که عشق کم چیزی نیست. با هوس اشتباهش نگیری..یادت بدهم کروات هایت را از بچگی خودت ببندی.. اما وقتی به معشوقه ات رسیدی کمی رهایش کنی.. بعد دستانش را بگیری بگذاری روی گردنت تا او محکمش کند. نمیدانی که چقدر لذت بخش است.یادت بدهم به همسایه ها لبخند بزنی و ساک ِ سنگین زن پیر همسایه را تا درب خانه اش بکشانی. یادت بدهم با حیوانات مهربان باشی. یادت بدهم اگر شکست خوردی.. باید بروی یک جایِ دور.. خلوت کنی. فکر کنی.فکر کنی و وقتی برگشتی دستت را به زانوانت بگیری و بلند شوی..مبادا اشک هایت را کرکسان ببینند..باید یادت بدهم.. خیلی چیزها را.. مثلا اینکه سورپرایز کردن را بلد باشی. سورپرایز کردن های مردانه شیوه ی خاصّ خودش را دارد.. این یکی خیلی خاص است.آنقدر خاص که باید ان را از پدرت یاد بگیری.. قول میدهم پدرت آنقدر شیوه های خاص داشته باشد که هیجان زده ات کند.پسرک جانم.. یادت باشدخداهست. باید همقدمش شوی فقط تا بشناسی َش .. که تا همیشه داشته باشی َش.

خب؟

 

 + بازنشر در زنگِ انشا.

 


برچسـب ـهـا :,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۱۴
عرفانه میم

دعوت شدیم به یک چالش خوب :) از طرف ِ نرگس ُ زکیه جانم.. چالش معرفی ِ کتاب.. که چه چالش ِ خوبی هم.. :) بنده کتاب ِ " نامه به کودکی که هرگز زاده نشد " رو معرفی میکنم که حتماً بخونین.. تقدیمشم میکنم به همتون.. من از خوندنش لذت بردم واقعـاً .

خود کتـاب:

( ترجمه ی یغمـا هم میگن خوبه برای این کتاب .. البته بنده نخوندمش این ترجمه رو ..احتمالا تو بازار نیسـت..  تو بساط دست فروش های انقلاب پیداش کنین ..  امـا ترجمه ی زویا گوهرین رو هم من خوندم خوب بود ، بد نبود .. تو بازارم هست )

تکه ای از کتاب ِ فوق العـاده اش :


برچسـب ـهـا :,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۰۶
عرفانه میم

من زندگی ام را میکنم ، تو هم داری  آنطرف تر زندگی ات را میکنی ..

اما در نهایت ِ این زندگی ، یک روز می آید ،

که با بقیه روزها متفاوت است...

و تفاوتش در این است که تــو در آن روز

 شبیخون میزنی به من ،

و از ان وقت به بعد

دیگر من ، "من"نیستم .

"تــو" ام ..

 

+ بازنشر در زنگِ انشا


برچسـب ـهـا :
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۰۲
عرفانه میم

تمام چهارخانه های پیراهن ِ دلم را

که

بگیرم و بیایم

بالا ،

آخر ِکار میرسم

به تــو!

تو در چهارخانه ی نزدیک به قلبم خانه داری..

:)

                                                                            

× ای باد سبکسار ، مرا بگذر ُ بگذار..

[ماه ُ ماهی ]


برچسـب ـهـا :
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۵۷
عرفانه میم
MeLoDiC