- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

من لابلای تمام این سطرها ریخته ام ....
چندسال در بلاگفا نوشتم باقی اش را اینجا از سر می گیرم.(دختِ جوزای سابق)

پیوندهای روزانه

۸ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

درمنزنی ست

که هر روز بعد از ظهر ،

تعداد زیادی جوراب کثیف را ، که بازمانده ازغم هایدلش است

با خود به دستشویی ِ خانه اش میبرد و شروع به شستن میکند ،

زیر ِ لب آواز میخواند:" به سویِ تو.. به طرفِ کویِ تو....."

لبخند میزند ،

و تمام غمهایش را میشورد..

اما

درست زمانی که درب دستشویی را باز میکند تا بیرون بیاید

به یکباره فرو میریزد ،

از تمام جوراب های کثیفی که دوباره انباشته میشوند...

با دیدنِحقیقت..

و فردا باز ، شست و شو ..

باز ،

شست و شو

وآرامشیکه گم میشود مدام... بین تمام ان جوراب های کثیف....

                                                                            

× تو هیچ وقت نخواهی بود... هر چند صدبار هم که بخوانم.." به سوی تو... به شوق روی تو.. به طرف کوی ِ تو.. سپیده دم آیم.. مگر تو را جویم.. بگو کجایی.. ؟ "و غم های دل را بشویم...

× بازنشر در زنگِ انشا


برچسـب ـهـا :
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۳ ، ۲۱:۴۰
عرفانه میم

موزیکی بی کلامرا که پلی میکنم.دلم پر میکشد برای نوشتن. .موزیک به گوش ، لیوانِ چای به دست، چشم به مانیتور... و نوشتن.. راستی گفته بودمت که انواع و اقسام چای هایمادرمبویِزندگیمیدهند؟ امروز.. چای سبوس برنج ـش را به دستم داده.. آنقدر زندگی میریزد داخل ـش که میخواهی به جای نوشیدن ، نفس ـش بکشی. نشسته ام رویِ تخت به هیچ چیز فکر نمیکنم.حتی بهتــو ..بلکه به کسی فکر میکنم که آنقدر عاشقِ ِ توست که برایت انواع و اقسام چای هایی که مادرش به او یاد داده را در لیوان های متفاوت میریزد و با لبخند به دستت میدهد.. و آن کَس ، کسی جز من ، نیست... و من میدانم که تو هم آنروز مثل من مطمئنا بوی زندگی را حس خواهی کرد..چای ها هر کدامشان از یک بُعد جان من می ایند..هر کدامشان! هر نوع ـشان یک عطر و یک بُعد از من میباشند..احساس را گاه میتوان ریخت در فنجان.نه مگر؟!.. مگر فقط باید بوسید، بغل کرد ، حرف زد یا نامه ( مسیج ) داد یا بوس از راه دور (!) فرستاد؟!.. مگر نمیشود تمام ِ تمام ِ احساساتِ زنانه ات را جمع کنی و بریزی در فنجانی کمر باریک و دستش بدهی؟

میشود.... فقط باید ، زن باشی.. زن باشی.. لطیف باشی.. عاشق باشی.. خاتون باشی..!

چیز دیگری لازم نیست :)

 

+ بنــــــوش .. چای هایی را که بوی تنم را میدهند..

 


برچسـب ـهـا :,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۳ ، ۲۱:۳۷
عرفانه میم

یک خانه بود... و یک ما! یک خانه بود و منی که از چند سالگی در آنجا ارام گرفته بودم.. با پدر بزرگ و مادربزرگی که جانم بودند.. تک نوه ای بودم که دختر بود.. باقی همه پسر بودند تا آن روزها.. و چقدر عزیز دل ِ پدربزرگ و مادربزرگ بودم..  و خدا میداند چقدر میشد دوستشان داشت .. خدا میداند که ان خانهــ چقدر خاطره را لا به لای اجر به اجرش جای داده بود.. خدا میداند چقدر صدای پدر بزرگ و من در شعر خواندن هایمان را ان خانه لابه لای ذراتش جای داده بود.. تمام " یه دونه انار ، دو دونه انار ، سیصد دونهــ مروارید هایمان را.. "تمام بازی هایمان را.. تمام چلیک چلیک های دوربین عکاسی قدیمی مان را.. که در تمام ان عکس ها من روی پاهای پدربزرگ یا مادربزرگم جای داشتم..و در تمام انها دیوارها ابی بودند...خدا میداند همین خانهــ چقدر خیاطی کردن های پدربزرگ و بازی کردن های من با دوکِ چرخ خیاطی اش را در ذهن خود جای داده بود.. چقدر صدای خندیدن های ریز ریزم را وقتِ بازی با مادربزرگ.. وقتِ خوردنِ میوه های پوست گرفته ای کهبوی دستانِ مادربزرگرا میداد.. وقتِ مو بستن ها و قربان صدقه هایشان.. را در تمام آجر های گلی اش جای داده..  این خانهــ قبل از تخریب خوب یادش هست که تمامروحمرا در خود نهفته نگاه داشته.. این خانه قبل از تخریب تمام اشک هایم را برای پستانکِ گل گلی.. و عروسکِ سیاه زشتم یادش هست.. یادش هست تمام سفیدبرفی و اسباب بازی دیدن هایم با زبان اصلی را..  این خانه خوب یادش هست.. که وقتی پدر بزرگ رفته بود پیش خدا..من چقدر برای صدایش اشک ریختم..با تمام ِ چهار سالگی ام.. برای تمام شصت سالگی اش!!..  این خانه تمام خنده ها و بازی هایمان را با پسر عمه ها خوب یادش مانده بود.. عروسی عمه را.. عروسی عمو را.. و منی که هیچ وقت قبل از تخریبش و بازسای اش را یادم نمیرود...غم داشت وقت کارگر می کوفت بر اجر به اجر خاطره هایمان..

اما حال ، از آن خانهــ و جوانی های پدربزرگ ومادربزرگ فقط چند تکه عکس مانده..که دیوارهایشآبیست.. و من با موهایی خرگوشییک لبخند کش دار زده ام.. از جنس لبخندهایی که هنوز هم میزنم.. 

با بوسیدن مادربزگی که زود یارش را از دست داده و صبور مانده .. :)

و زیر ِ لب میخوانم.. " خونه ی مادربزرگه هزارتا قصه داره.. خونه ی مادربزرگه شادی ُ غصه داره.. "

+ عکاس این عکس دلچسب که خیلی هم به متن نوشته ام می اید ، هانیه می باشد.(غولِ صورتی)

+ بازنشر در زنگِ انشا.


برچسـب ـهـا :,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۳ ، ۲۱:۲۷
عرفانه میم

این پســت یک آخ ِ بزرگ و کش دار پشتش پنهـآن است .. هر کسی هم درکش نمیکند .. اما آنقدری برایم تاثیر گذار بود که به جرات شاید بتوان گفـت یکی از شاهکارهای ادبیات.. در حق ِ دفاع است.. دفاع از وطن.. شاید به جرات بتوان گفـت هیچ کس انقدر خوب نتوانسته [صدام] را با کلماتش اعدام کند..

 

«صدام را اعدام نکنید!»

صدام را اعدام نکنید!
او را به حلبچه ببرید
و بگذارید نفس‌های عمیق بکشد.
نفس‌هایی عمیق،
عمیق،
نفس‌هایی به عمقِ گورهای دسته‌جمعی کردستان...

صدام را اعدام نکنید!
او را به شلمچه بفرستید
و بگویید آن‌قدر گریه کند
تا نخل‌های سوخته‌ی خوزستان
دوباره سبز شوند...

صدام را اعدام نکنید!
او را به مادرانی بسپارید
که هنوز
با هر صدای زنگی گمان می‌کنند
فرزندانِ مفقودشان
به خانه برگشته‌اند...

 

:یغمـا گل ـرویی ..


برچسـب ـهـا :,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۳ ، ۲۱:۲۳
عرفانه میم

 

                     و فاجعه درست انجایی ست که نوشتن هم به داد ِ سکوت ـت نرسد .. !

 


برچسـب ـهـا :,,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۳ ، ۲۱:۲۱
عرفانه میم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۳ ، ۲۱:۱۹
عرفانه میم

این که قرار است فردا صبح زود.. صبح زود ِ خیلی زود از خواب بیدار شویم.برویم دانشگاه آن هم بعد اینهمه روز ِ داغ تابستانی ای که تا ظهر خوابیده ایم ، اینکه قرار است باز صبح ها را در اتوبوس های شلوغ و ترافیک و بعد در مترو بگذارنیم.درست است که اصلاً خوب نیست خب. اما بهخنده هایمانکه می ارزد.نمی ارزد؟به بوییدنِ هوایپاییزیدانشگاه و چای خوردن ها بین کلاس ها که می ارزد.نمی ارزد؟ حداقل حداقل ـش برایمنیکه دوسال دیگر دلم میخواهد بمیرد این روزها را که می ارزد. نمی ارزد؟ مطمئناً که می ارزد....اینکه این ترم خیلی سخت است به کنار..خاطره بازی هایمان هم به کنار:)

بعدها دلم برای اینروزها تنگ خواهد شد.خواهد مرد.. حالا ببینید می آیم همینجا دوسال بعد مینویسم..

این خط این هم نشان ._.

دل لعنتی ِمن...

 

باشد که رستگار شویم..

                                                                                            دخـت ـجـوزا 

                                                                                                | اخرین جمعه ی ِ بیکاریِ پاییزیِ 93 |


برچسـب ـهـا :
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۳ ، ۲۱:۱۲
عرفانه میم

 وسط ماه بود.. و ما درست وسط ماه رفتهــ بودیم شمال.. هوای تمیز و قرص ماهی که از اسمان بالایدریاچشمک میزد.. و منی که ماه تمام زندگی ام را تشکیل داده ..:)

                                                                                By : me 

 

× شمال - رامسر - تابستان 93


برچسـب ـهـا :
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۳ ، ۲۰:۴۶
عرفانه میم
MeLoDiC