- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

من لابلای تمام این سطرها ریخته ام ....
چندسال در بلاگفا نوشتم باقی اش را اینجا از سر می گیرم.(دختِ جوزای سابق)

پیوندهای روزانه

۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از قلم بافی های دیگران» ثبت شده است

برای اولین بار با زن ها احساس همبستگی کردم و خودم را در توطئه معصومانه ی ان ها شریک دانستم حتی نظرم نسبت به مامی هم که گله گزاری ها و غرغر هایش منجر به این تفرج بزرگ شده بود ، کمی عوض شد و می دیدم که قطره، دارد کم کم جذب دریا میشود ، شاید اصلا دیگر قطره نیست ، جزئی از دریاست و این البته غمگینم میکرد ؛ اما چاره ای نداشتم همانطور که قطره را  چاره ای جز ترک انتزاع در برابر دریا نیست .....

[ کیمیا خاتون - سعیده قدس ]

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۴۲
عرفانه میم

فکر میکردم جنگ با باورهای پیر و فرتوت باید از جنگ با دیو سفید هم سخت تر باشد ...


[ کیمیا خاتون - سعیده قدس ]


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۵ ، ۰۱:۲۶
عرفانه میم

یکی از چارخونه های پیرهنش رو انتخاب کردم و رفتم نشستم توش .. بوی عطرش میومد .. خونه ام کوچیک اما امن بود .. تنها صدایی که به گوش میرسید صدای قلبش بود .. در و دیوار خونه ام آبی بود .. از آرامش این رنگ لذت میبردم .. درست مثل وقتی که پارو زنان توی قایق از دریاچه ی چشماش گذر می کردم ..

توو حال خودم بودم که یهو از خواب پریدم .. هوا تاریک شده بود .. مدتی گذشت تا به خودم بیام و بفهمم چه موقع از شبه .. پاشدم که برم یه لیوان آب بخورم که چشمم افتاد به پیراهن چهار خونه اش که روی کمد آویزونه ..

همیشه عادت داشت تو روزای آفتابی پیرهن چهارخونه آبیشو می پوشید.میگفت من آسمونم اگه تو نخندی بارون میشم . برای همین پیراهن چهارخونه هاش رو از همه ی پیراهناش بیشتر دوست داشت و داشتم. یه لیوان آب خوردم و شروع کردم به خوندن کتاب مورد علاقه اش . نمیدونم بار چندم بود که شروع می کردم به خوندنش از اول . بعضی وقت ها حس میکردم که اون میخونه و من گوش میدم. عادت داشت کنار بعضی صفحه ها و کنار بعضی از سطرها  و گاهی کنار بعضی واژه ها ستاره می گذاشت . و معنیش رو خودمون دو نفر میدونستیم . معنیش این بود که دوباره این قسمت ها روبخونم . بهترین بخش های کتاب که حتی ممکن بود حرف دلمون باشه را برام نشانه گذاری می کرد . هیجان پیدا کردن ستاره ها برام از کتاب خوندن بیشتر بود 

همینطور که داشتم پاراگراف به پاراگراف جلو می رفتم 

چشمم خورد به ستاره ای که بالای صفحه گذاشته بود ولی اینبار خودش بجای نویسنده یک چیزی برام نوشته بود 

متعجب از اینکه کی اضافه اش کرده شروع به خوندن کردم ... نوشته بود * بانو برات ی امانتی گذاشتم کنج جیب  پیرهن چارخونه  ابی ام که دستته .. بدو بدو رفتم سمت پیراهن ـش و دست بردم داخل تنها جیبش دیدم نوت برام گذاشته و نوشته • امشب ، قرارمان حافظیه • با دیوان ات بیا 

با یک بغل گلی که دوس داری می ایم 

نوتش را که بستم روی کاناپه دراز کشیدم و مدام به خوابی که دیده بودم فکر میکردم من، چهارخانه پیراهنت، پارو زدن!  

نکند تعبیرش همین امشب است 

من 

حافظیه

تو

گل 

اخ که دلم برایت قنج میرفت .. برای همین یهویی هایت همین قرار مدارهای جیب پیراهنی ات

دل میزدم برای رسیدن به حافظ ِ جانمان 

و مشاعره های چشم هایمان ....


امشب قرارمان حافظیه ، من ، چشمانت و جیب پیراهنت ...



اثری مشترک از نویسندگان :

زکیه_خوشخو / می_را / عرفانه_میم


پ.ن : قضیه اینطوری بود که یک شب می را پیشنهاد داد بیایید یک داستان کوچک بنویسیم هر کی یه تیکه بنویسه و بده به دیگری.. این شد که زکیه عکس رو گذاشت جلوش نوشت داد می را و در اخر من، کاملش کردیم :)

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۲۳
عرفانه میم

دانیال گفت :" مسیح ، کلمه بود. کلمه ی مقدسی که خداوند او را القا کرد...درسته که هر کس یه کلمه ست.اما معناش رو خودش میسازه.و زندگی یعنی کلمات در بازی. کلمات، منظورم همه ی کلماته. هر معنایی که داشته باشند یا نداشته باشند، مقدس باشند یا پوچ، زشت باشند یا زیبا، توی یه چیز مشترک اند. یعنی وقتی خوب به اونها نگاه کنید میبینید که با همه ی فرق هایی که با هم دارند از یه نظر به هم شبیه ند.از یه نظر همشون سر و ته یه کرباس اند. میدونید اون چیز چیه؟ " همشون پر از اندوه ـند " از دل هر کلمه ؛ همه ی کلمه ها - هر قدر هم که شاد باشند - یواش یواش چیزی شور و شفاف تراوش می کنه. چیزی که بهش میگن " انـدوه " . اینطوری هاست که اگه ته اقیانوس ها یا روی قله ها ی کوه هم مخفی شده باشید ، اون مایع شور و شفاف می آد سراغتون.اینطوری هاست که از درون ویران میشید.ذره ذره ذوب می شید و توی اون مایع غرق می شید یعنی توی اون مایع حل می شید... " بقیه حرف هایش را انقدر ارام گفت که تنها خودش شنید. در واقع زیر ِ لبی و از توی حلق حرف میزد « تا اون جا که به روای ِ این متن عجیب و غریب مربوط میشه همه ی هیجان و زیبایی و عظمت و درخشش و عمق و معنا و لذت و شکوه و پیچیدگی این بازی به خاطر همین مایع شوره؛ اما تا اونجا که به کلمه ها مربوط می شه ، این فقط نوعی بازی با کلماته که توی مایع شور و شفاف ، توی اندوه اتفاق می افته.» .نشست روی صندلی وتکرار کرد "کلمات در اندوه".


[ استخوان های خوک و دست های جذامی -  مستـور ]

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۳۳
عرفانه میم

توی دانشکده استاد پیری داریم که می گه عکس رو سه چیز می سازه : " دوربین ، عکاس و سوژه " می گه مردم ِ معمولی به سوژه و مفهوم عکس توجه می کنند اما عکاس از ظرافت های بصری که کار دوربین و فیلتر و تکنیک های چاپ و اینجور چیزهاست لذت می بره " نگار نمکدان روی میز را برداشت و کمی نمک پاشید کف ِ دستش " سومی چی بود ؟ " [عکاس] می گه اگه عکاس نباشه عکسی در کار نیست، اما منظورش از وابستگی عکس به عکاس دقیقاً این نیست " می گه منظورم اینه که هر عکس محصول روح و ذهن عکاسه و اگه عکاس دیگه ای قرار بود با همون دوربین از همون سوژه عکس بگیره حتما نتیجه چیز دیگه ای میشد می گه هر چند ظاهرا عکاس توی عکس غایبه اما اگه عکاس به معنای واقعی عکاس باشه، شخصیت و هویتش به شدت و قوت توی عکس حضور داره .. انگار همیشه تکه ای از روح عکاس گیر کرده توی عکس. در واقع اعتقاد داره که حضور ِ عکاس در عکس حتی از حضور سوژه هم بیش تره.چون این عکاس بوده که تونسته اون شکل از ترکیب بندی ،نور، زاویه ی دید و رنگ و بقیه ی جزئیات رو توی عکسش به وجود بیاره. کاری که به عقیده ی استاد ما از عکاس دیگه ای ساخته نیست... خودش میگه این یه نوع نگاه صوفیانه ست به عکاسی.. "


http://bayanbox.ir/view/1918913394179587246/0cd8947e01541da96b85b062085cd2f5.jpg


+ نگار کمی از قهوه اش نوشید و با لبخند پرسید " تو که صوفی نیستی.. هستی؟ "

- " اگه شما سوژه ش باشید، من از حلاج هم صوفی ترم "


[ استخوان خوک و دست های جذامی - مستـور ]


موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۵۹
عرفانه میم

«اگه زنی در کار نباشه ، عشقی هم در کار نیست.شکسپیر و حافظ و رومئو و ژولیت و شیرین و فرهاد ول معطل اند. اگه روزی زنها بخواند از اینجا برند ،تقریبا همه ی ادبیات و سینما و هنر دنیا رو باید با خودشون ببرند اما اگه قرار باشه مردها برند چی؟ اگه قرار باشه مردها از این دنیا گورشون رو گم کنند و برند،بهت قول میدم که هر چی جنگ و کشتار و کثافت کاری های دیگه ست رو با خودشون میبرند.دنیا عینهو گوشت خرگوش میمونه.نصف حلال،نصف حرام.زن نصفه ی حلال دنیاست. هر چی گند و کثافت کاری هست توی مردهاست.هر کی قبول نداره ورداره امار رو بخونه.تاریخ رو بخونه..تلویزیون تماشا کنه...»


[ استخوان خوک و دست های جذامی -  مستور ]



۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۲۰
عرفانه میم
یونس ، تو نمی توانی معنای خداوند را در کنار بقیه ی معناهای زندگی ات بچینی،وقتی خداوند در معصومیت کودکان مثل برف زمستانی میدرخشد تو کجایی یونس ؟ واقعا تو کجایی ؟ شاید خداوند در هیچ جای دیگر هستی مثل معصومیت کودکی ، خودش را اینگونه اشکار نکرده باشد. من گاهی از شدت وضوح خداوند در کودکان ، پر از هراس میشوم و دل ام شروع می کند به تپیدن. دل ام انقدر بلند بلند می تپد که بهت زده می دوم تا از لای انگشتان کودکان خداوند را برگیرم. کجایی یونس ؟ صدای مرا میشنوی؟

[ رویِ ماه خداوند را ببوس - مستـور ]

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۴ ، ۱۷:۰۷
عرفانه میم

توی یکی از همین خونه ها ، همین نزدیکی ها ، دل یکی اتیش گرفته.از روی بام هم که نیگا کنید میبینید که از توی پنجره ی یکی از این خونه ها اتیش می ریزه بیرون.دل یکی اتیش گرفته.تو اومدی اما کمی دیر.از ته یک خیابون دراز. مـث یک سایه نگرانی. کمی دیر اومدی اما حسابی تجلی کردی و دل یکی رو اتیش زدی.به من می گن چیزی نگو .نباید هم بگم اما دل یکی داره اتیش میگیره ..دل یکی اینجا داره خاکستر می شه.کمی دیر اومدی اما یک راست رفتی سر وقت دل یکی و دست کردی تو سینه ش و دلش رو اوردی بیرون و انداختی تو اتیش و بعد گذاشتیش سر جاش. واسه ی همینه که دل یکی اتیش گرفته و داره خاکستر می شه. یکی داره تو چشات غرق می شه.یکی لای شیارهای انگشتات داره گم می شه.یکی داره گر میگیره.دل یکی اتیش گرفته.کسی یه چیکه اب بریزه رو دلش شاید خنک شه.میون اینهمه خونه که خفه خون گرفته اند یک خونه هست که دل یکی داره توش خاکستر می شه. یکی هوس کرده بپره تو دستات و خودش رو غرق کنه.یکی میخواد نگات کنه.نه ، می خواد بشنفتت. میخواد بپره تو صدات.یکی میخواد ورت داره و ببردت اون بالا و بذاردت رو کوه و بعد بدوه تا ته دره و از اون جا نیگات کنه. یکی میترسه از نزدیک تماشات کنه. یکی میخواد تو چشات شنا کنه.یکی اینجا سردشه..یکی همه ش شده زمستون. یکی بغض گیر کرده تو گلوش و داره خفه میشه. وقتی حرف میزدی، یکی نه به چیزایی که میگفتی که به صدات، به محض صدات گوش میداد. یکی محو شده بود تو صدات.. یکی دلتنگه. توی یکی از همین خونه ها.....


[ روی ِ ماه خدواند را ببوس - مستور ]


+ سلام خونه ی جدید :)


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۴ ، ۲۱:۴۶
عرفانه میم

خودت گفتی یه شب خواب دیدی تو مونس رفته اید توی دشت و اونجا صدای خدارو شنیده اید که گفته بود دارید دنبال چی میگردید؟ و تو گفته بودی دنبال تو، داریم دنبال تو میگردیم.. بعد اون صدا گفته بود:

 

«برای پیدا کردنِ من که نمیخواد اینهمه راه بیایید  توی دشت و بیابان.گفته بود من توی سفره خالی شما هستم. توی چروک های صورت عزیز.توی سرفه های مادربزرگ .توی شیارهای پیشونی پدربزرگ. توی ناله های زنی که داره وضع حمل میکنه.توی پینه های دست ادم های بدبخت و فقیر.توی ارزوهای دخترهای فقیر دم بخت که دوست دارند کسی با اسب سفید بالدار بیاد و اونها رو از روزهای نکبت فقری که توش گیر کرده اند نجات بده.توی عینک ته استکانی چشم های پدران ناامیدی که با جیب ِ خالی ، بچه ی مریضشون رو از این دکتر به اون دکتر میبرند.توی دل دوتا پسر بچه ی دبستانی که سر یک مداد پاک کن توی خیابون با هم دعواشون می گیره. توی دل مردی که شب با جیب خالی باید بره خونه اما از زن و بچه هاش خجالت می کشه.توی دل زن ِ اون تعمیرکاری که دوست داره شب ها که شوهرش از کار برمیگرده خونه ، دست هاش از کار و روغن و گریس سیاه باشه یعنی اون روز کاری بوده و شوهر پولی دراورده و به همین خاطر اول به دست های شوهرش نگاه میکنه ببینه که سیاه ند یا نه ؟ توی دل اون شوهره که اگه دستاش سیاه نباش ساکت میره یه گوشه ی اتاق تا گرسنه بخوابه اما صدای زنش که هی به بچه هاش میگه خدا بزرگه خدا بزرگه نمیذاره اون راحت بخوابه.توی فکرهای اون فیلسوف بیچاره که میخواد من رو ثابت کنه اما نمیتونه.توی نمازهای طولانی ان عباد که خلوت شبانه اش رو حاضر نیست با همه ی دنیا عوض کنه. توی چشم های سرخ شده ی کسی که به ناحق سیلی میخوره اما خجالت میکشه گریه کنه.توی اندوه بزرگ و عمیق پدری که جسد پر از خون پسرش رو از جبهه می اورند و فقط به چشمهای پسره نگاه میکنه و صورتش خیس ِ اشک میشه.توی زبان طفل شش ماهه ای که از تشنگی خشک شده بود . به جای سیراب کردنش تیر به گلوش زدند.توی شرم پدر اون طفل که از زنـش خجالت میکشید اون رو با گلوی پاره به مادرش برگردونه.توی خاک هایی که روی شهید ریخته میشه. توی اشکهای بچه ای که برای اوین بار از درد بی پدری گریه میکنه و حتی معنای یتیم شدن رو نمیتونه بفهمه*. توی تنهایی ادمها.توی استیصال ادمها.توی استیصال.توی استیصال.توی خدایا چه کنم ها ؟ توی خوشحالی شب عید بچه ها. توی شادی عروس ها.توی غم تمام نشدنی زن های بیوه.توی بازی بچه ها.توی صداقت.توی پاکی.توی صفا.توی توبه. توبه های مکرری که دائم شکسته میشن.توی پشیمانی از گناه.توی بازگشت به من.توی غلط کردم ها.توی دیگه تکرار نمیشه.توی قول میدم دیگه بچه ی خوبی باشم.توی دوستت دارم. توی ادمهایی که خودشون شده اند بهشت.توی علی که بهشـت ِ متحرکه. و باز هم توی علی . توی نماز علی . توی اشک هایعلی. توی غم های علی . توی لب های مونس که روزی سه بار مهر رو میبوسه. توی دست های سایه  که هر روز صبح قرانی رو که تو براش خریدی باز میکنه.توی دل شلوغ تو. توی همه دانسته های بی در و پیکر تو. توی تقلای تو. توی شکِ تو.توی خواستن تو.توی عشق تو به سایه.. توی...»

دیگر نمیتواند ادامه دهد.داخل اپارتمان میشود و در را میبندد.احساس میکنم پشت در تکیه داده است و نمیتواند تکان بخورد.لب هام را بر روی در،جایی که خیال میکنم انگشتانش را شاید انجا گذاشته باشد، میبرم و انجا را میبوسم...

 

*آخ.که دو سه هفته ی پیش که پسر خاله ی مان رفت گریه بچه کوچک یتیمش را به عینه دیدم.. به عینه.. به عینه ... آخ .

 

 [روی ماه خداوند را ببوس - مستـور]

 


برچسـب ـهـا :,,
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۴۳
عرفانه میم

 

سایه دست هاش را از لابلای انگشتان ام بیرون می اورد و انها را لای موهام فرو میکند  و شروع میکند به خواندن شعری که عجیب برای من اشناست :

" من خواب دیده ام کهکسی می اید.. من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام .. و پلک چشمم هی میپرد.. و کفشهایم هی جفت میشوند و کور شوم اگر دروغ بگویم .. کسی می اید.کسی دیگر..کسی بهتر.. کسی که مثل هیچکس نیست و مثل ان کسی است که باید باشد و قدش از درخت های خانه معمار هم بلندتر است و صورت اش از صورت امام زمان هم روشن تر و اسمش ان چنان که مادر در اول نماز و در اخر نماز صداش میکند یا قاضی الحاجات است و میتواند تمام حرف های سخت کتاب کلاس سوم را با چشم های بسته بخواند .. من پله های پشت بام را جارو کرده ام .. و شیشه های پنجره را هم شسته ام .. کسی می اید .. و شربت سیاه سرفه را قسمت می کند و نمره مریض خانه را قسمت می کند و سهم ما را میدهد..من خواب دیده ام.... "

فروغ فرخزاد *

 

[روی ماه خداوند را ببوس - مسـتور]


برچسـب ـهـا :,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۶
عرفانه میم
MeLoDiC