آن روزها
دستم را
گرفتند و جایی رهایم کردند،
و
اینروزها امده اند و
سراغم را میگیرند
امـا
دیگر هر چه صدایم میکنند
چیزی نمی ـیابند ،
دیگریافتن من،
به مثابه ی یافتن سر یک سوزن ،
میانانبار ِ یک خرازی ِ تعطیل شده ، میماند ..
دخت جوزآ - 27/07/92
× گویی کمی بیشتر از یک "من" ، خاموش شده !
×گاه نیازی به حرف نی ـست ، همان لرزش دستان گواه ِ همه چیز است!
× گاهی برای امدن بعضی ادم ها دیگر خیلی " دیر " شده .. خیلی ..
×هیــس ! دلها فریاد نمیزنند ..
حتمـــاً باید کسی باشد که وقتی سرما خورده ای ان هم به این شدت ، مدام مواظبت باشد .. مدام نگرانت باشد .. مدام اس بزند و قرص هایت را یاداوری کند.. و گاه وقتی صبح هادر حال حاضر شدنی با گوشی ات تماس بگیرد و زمانی که تو با صدای گرفته میگویی "بله ؟" ، بگوید : "هوا امروز سردتره ، لباس گرم یادت نره خوبخودتو بپوشون" .. یا مدام لیموشیرین های نخورده ات را به تو یاداوری کند .. و حتی وقتی دیشبتان پر از بحث و جدل ها و قهر بوده ، باز هم نگران شودُ دستور دم کردن چای کوهی یا پونه را بدهد .. تو لج کنی او اصرار .. باید کسی باشدصبح های سرد دم در منتظرت باشد تا خودش تو را به مقصد دانشگاه برساند .. و زمان خداحافظیشال گردنت را محکم تر کندو مقنعه ات را صاف و صوف و درچشمانت زل بزند و بگوید "دیگه حق نداری سرمارو تنهاتنها بخوری آآآ" ! .. باید کسی باشد که شیرینی های مامان پــَزش را برایت بیاورد یک چای دم کند .. و مجبورت کند که بخوری..لیموشیرین هارا قاچ بزند و اصرار کند که برایت خوب است بخور .. و تو نخوری و تلخ هم نشوند...
حالا هی من بیایم ُ مدام بنشینم ُ لیموشیرین قاچ بزنم .. چه فایده؟!
وقتی نیستی تلخ ـترند .. تلخ ِ تلخ ِ تلخ...
وقتی تو نیستی سرما خوردگی ها بدتر میشوند .. بدتر از همیشه..
دروغ چرا ؟ اصلا سرما خوردگی ها بهانه اند تا نبودن ها را به رخت بکشند .. !
×سرما خوردگی های شدیداینروزهایم را بگذار به حساب نبودن هایت.
دخت جوزا - 23/07/92
مثلا در یک روزبهاری تو بی ـهوا بیایی و همین ساعت ، دقیقـاً همین ساعت داخل عکس را را به من هدیه دهی .. و من خوشحال شوم از اینکه علایقم را مو به مو از بـَری .. ! و بعد من ، تمام بحث ُ جدل ها را از یاد ببرم ولپ َت را محکم تر از همیشه بکشم :)
× ازخوشبختی های ریزدنیا:) .
دیالوگـ . ن:
- میخوام برم !
+ میخوای بری ؟ اگه رفتن انقدر ساده بود که انتظار انقدر سخت نمیشد !!
[فیلم : یک عاشقانه ی ساده]
دخت جوزا - 22/07/92
بدترین قسمت ِ هررابطه ای* این است که صفحه ی مسیجت را باز میکنی تا برایش حرف بزنی ، مثل همیشه های قبلی زندگی ات.
امـا هر چقدر صبر کنی هیچ حرفی ب زبانت نیاید که بتوانی به او بزنی ! صفحه ی موبایلت قفل شود ..بگذاری َش روی میز و بروی سر کارت!!
وقتی به اینجا رسیدی بدان که آن رابطه ، دیگر "رابطه" نمیشود.. وقتی هیچ حرفی از تو نیاید که به او بزنی یعنی خالی شده ای.. یعنی یک چیزی را در وجودتخاموشکرده است.. !
* این رابطه ها میتونه رابطه با هر کسی باشه، نیازی نیست حتما ی رابطه ی عشقی باشه تا بتونی " رابطه " بنامیش ! ..
دخت جوزا - 19/07/92
من حتمـاً باید یک سری ازروزها را یادم نرود .. باید بیایـَم اینـجـا و خیلی محکم ازامروزهایم بنویسم ازدلتنگیهایی که میدانم بعد دو سال باز می آیـم اینجا و از آن ها مینویسم .. پس چراامروزننویسم ازامروزهایـم ؟ از امروزهایی که پر از خاطره اند ، از امروزهایی که دو سال دیگر برایشان دلتنگ میشـوم ، .. امروزهای ِ دوران کارشناسی َم .. امروزهای پرخنده با دوستـان ..دانشگـاهـی به مثابه ی یک شـهـر ،بزرگــــ.. خنده هایمان ،بغض هایمـان،بحث هایمـان..ایستادن های زیاد برای رسیدن ها و نرسیدن های ون های داخل دانشگـاه..تحلیل کردن های خودمـانی.. ازخرید کردن های داخـل مترویمان، از بعضیاستادهای نفرت انگیزمـان تا استادهای باسواد ِ مهربانمـان، ازکارگاه رفتن ها.. ازامتحان دادن ها.. از نمره دیدن ها .. از پنج صبح بیدار شدن ها .. ازتوی صف سلف ماندن ها.. از ماندن در نمازخانه هایمان برای رسیدن کلاس بعدی هـایمـان .. از غیبت کردنهایمـان .. تاچک کردن وبلاگ در سایت ارشدهـا.. ازمثلـث عشقی ساختنِ بچه ها برای من (!) .. از مترو فوود ها .. از متروهای سریع السـیر گلشهـــر .. تا کــُند روهای صادقیه ..
من یادم میماند که یک روز که چندان هم دور نیست می آیم ُ باز اینجـا یا هر بلاگِ دیگر را باز میکنم ُ باز ازدلتنگی هایم مینویسم همانطور که از دلتنگی هایم برای دبیرستانم نوشتم .. امـــا دو سال دیگر برای دوره ی کارشناسی شیریــن گروه مشـاوره ـم ـان دلتنگ میشوم . . . و همینطوردلتنگی ها ادامه خواهند داشــت .. و باز من میمانم وکتاب ها و اهنگ ها
و
دلتنگی هایی که ریشه، درامروزهایم دارند ..
× بعد از گذشت سال ها به خودمان می اییم و میبینیم قفل شده ایـــم روی گذشته، .. پس چرا از امروزهایمان که فردا ،"گذشته "میشوند ،لذت نبریــم و ننویسیــم؟ :) ..
×کتاب ها کهنه نمیشوند .. کتاب ها را هر وقت باز کنی ، "حرفی" برایگفتندارند ..
دخـت جوزآ - 15/07/92
تمام موهای دنیا زنده اند ، احساس دارند ،موها نگاهشان خیلی زیباست ..لطافت دارند .. موها حس را میفهمند ! گاه نیاز دارندبخوابانی ـشان روی صورت ـت و ارام نوازششان کنیگاه وقتی پشت ِ هم گوله گوله اشک میریزند هم باید تقویتشان کنی باقهوه ، حنا ، بابونه یا هر چیزدیگر .. گاه امـا میمیرند .. درست وقتی که دستی را گم میکنند ، دستی با بوی آشنــــآ .. وقتی گمش کردند مینشینند ُزار زار میریزند .. میشکنند .. دردمیکنند.. هیچ مسکنی هم پاسخگو نیست ! آنوقت است که باید یک تیغ برداری همه شان را بزنی تا همه چیز از یادشان برود .. که هوایی بخورند تا افسردگی از سرشان بپرد .. انوقت است که هر زمان که برویــَند، انگار تازه متولد شده اند ... امـآ یک چیز همیشه زیر موها پنهان است ان همحافظه است ، چیزی که نمیشود تیغش زد ...اینطور موقع هاست که باید به موهایت حسودی کنی! که اینقدر راحت از یاد میبرند
و باید ،
ببوسی ـشان و تولد دوباره شان را تبریک بگویی:) ..
موها را ازیاد نبریدزیرا ان ها نیاز دارند روزی دو سه بار حداقل ،بوسیده و نوازش شوند
اما حافظه ها را "هرگز" از یادنبرید، زیرا حافظه ها هیچ گاه "اخرین " و " اولین" بوسه ها و نوازش ها را از یاد نمیبرند !
× مراقباولین ها و اخرین هاییکه در حافظه مان ثبت میشوند باشیم همیشه ..
× موها عاشق میشوند.. حواستان به ان ها باشد .. گاه عاشق سرانگشت ها.. سرانگشت ها را از ان ها دریغ نکنید .. وگرنه زار زار میریزند .. و یادتان نرود موها به "بو" ی سرانگشت ها نیز زود عادت میکنند !!
دخت جوزآ - 12/07/92
سخت است که اینهمه چای درست میکنم از نوع سبز سبزش یا سیاهش یا گل گاو زبانش یا... ، امـا تو نیستی که مثلا بگویی : "این چای ها هیچ جای دنیا نیست.. بوی خودت را میدهد .. مگر چه میریزی درچای هایت ؟" و من جواب بدهم "سهمی از احساسم را" و تو لبخند بزنی لپم را بکشی و لیوان دیگری را پر کنی.. :) سخت است تو نیستی.. اخر من نمیدانم جواب ِ لیوان هایمرا چه بدهم (!) ، وقتی مدام دلتنگانحنایدستهایت میشوند..
× تو مثل چای های کوهی،شیرین، و مثل چای های سیاه لذت بخش و مثل چای های گل گاو زبان ، ارامشبخش و مثل ِ چای های سبزخوشرنگی.. :) .. این را "ندیده" ، میدانم :) ... باور کن :* ..
× تو برای من مثل عدد "هفـت" ِ دوست داشتنی ام خاص ُ خوشایندی.. :) ..
دخت جوزا - 07/07/92
مثلا من مجبورت کنم که بیایی و دستانم رالاک قرمز بزنی و تو وقتی خیلی هم میخواهی دقت کنی دردقیق" زدنش " ، باز هم مدام از خط بزنی بیرون و بخندیم .. دستانت لاکی شود حواست نباشد بمالی بهبینی ات، بینی ات هم لاکی شود بعد خودت را توی اینه ببینی و بگویی "عه !! این دیگه چیه؟" و من بلند بلند بخندم به قیافه ی بامزه ات .. و بعد تو بدویی دنبالم و انقدر دنبال بازی کنیم که دست اخردستانترا بگیری بالا و تسلیم شوی و ولو شوی رویمبل دونفره ی خاصـّمان.. ومن برایت یک نوشنیدنی بیاورم .. و خودم بروم پشتپیانو مهربانمان بنشینم و برایت اهنگ با همان دستان ِنصفه و نیمه لاکی ام، بنوازم ، تو هم نوشنیدنی ات را کنار بگذاری بیایی بنشینی کنارم با همانبینی لاکی اتشروع کنی به زدن و با هم بنوازیم ..
و این خود خود همانخوشبختی ایکه میگویند باشد مثلا ! :)
دخت جوزآ - 04/07/92
× تو جزولبخندهای منی.. نه چیز دیگر .
