- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

من لابلای تمام این سطرها ریخته ام ....
چندسال در بلاگفا نوشتم باقی اش را اینجا از سر می گیرم.(دختِ جوزای سابق)

پیوندهای روزانه

جنگ را با خود به خانه اورده بودم [2] ..

چهارشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۲ ب.ظ

پارت دوم و پارت اخر :

دیشبش گفته بودند فردا "خرم شهر ، شهر خون".. و در را بسته و رفته بودند. من مانده بودم و فکرهایی که از سرم خارج نمیشد. چقدر دوست داشتم مسجد جامع ِ خونین اش را ببینم وضع مردمش را.. در همین فکرها بودم که در یکی از واحدهای دو کوهه با مامان خوابمان برده بود.. صبح با اتوبوس به خرمشهر منتقل شدیم.. قبل ـش در مسجد جامع بودیم با مردمش حرف زدیم.. زندگی شان کردیم. (و "دا"، کتاب ِ دا که مدام در ذهن مرور میشود... )در اخر در غروب غم انگیزش به یک بیمارستان انتقال داده شدیم.نه! نترسید.بیمار نبودیم باید شبی را در ان بیمارستان به سر میکردیم به جای رختخواب های نرم و چرم هتل. چون هیچ جا انموقه ی شب جور نشده بود. رفته بودیم.. بیمارستان خالی و تقریبا شبیه بیمارستانهای صحرایی بود ، رویِ ملحفه های سفیدش دراز کشیده بودیم سکوتی همه جا را فرا گرفته بود ..من با دوستِ مامان بیرون امدیم تا ستاره های این شهر مظلوم را تماشا کنیم که ناگه زنی محلی را دیدیم که زیر نور چراغ نشسته با چادری مشکی که خاصّ جنوبی ها بسته میشود جلوتر که رفتیم سر حرفش باز شده بود میگفت شما اولین نفرهایی هستید که از تهران می ایید و سختی میکشید و از رختخواب نرم و چرمتان به رختخواب چرم و نرم دیگری منتقل نمیشوید.میبینید؟ این هم حال ماست . هشت سال جنگیدند اخرش گازی که از زیر پای ما رد میشود و به خود ما نمیرسد. ما مبهوت نگاهش میکردیم.. ساعتها مکالمه مان طول کشید تا صدای اذان...... زن با عجله خداحافظی کرد و رفت و ما ماندیم ُ افکار مشغولمان که تمام نمیشد.. فردا عازم اروند بودیـــــم ..

اروند ؛

اروند رود زیبا.. نمیدانم اروند را چطور باید توصیف کنم. از نیزارهای کناری اش بگویم یا از غروب مظلومش؟ از فیلمی که روی پرده برایمان از غواصان پخش شد بگویم یا از حالی که داشتیم کنار رودش؟ از نخل های سر بریده ی اطرافش بگویم؟از کجا بگویم؟ اروند رود نقطه عطف تمام این سفر برای من بود.. اروند را نباید نوشت بلکه باید رفت ، دید، چشید، بوسید، و سالها، تکرار میکنم سالها کنارش اشک ریخت... وقتی خورشیدش در بالاترین اوج بغض غروب میکند وقتیراوی برایتان میگوید " میدانید چند غواص را این رود ابستن است؟ "آخ.... که هوای کنار اروند هوای بغض است.الوده به بغض است. ماهی هایش گریه میکنند دم هر غروب. نمیدانید که! از روی نیزارها که رد میشوی تا به اروند برسی نیزارها به خون اشک نشسته اند نخلها بغض کرده اند.اروند درد و درمان است.می نشیند در گلویت سالها با خودش میبردت تا سنت به 22 سالگی برسد ولی حتی مزه ی بغض زیر دندان های اسیایت قرچ قرچ کند که بیایی اینجا و تایپ کنی از جایی که در واژه نمیگنجد ، اخ اصلا چه نیاز به نوشتن ؟!.. اروند را باید مُرد . همین .

by : pink monster

همه ی اینها را گفتم و سفرنامه یکی دو هفته ایم را که سه سال در همان اوج بلوغ تکرار شده بود را خلاصه کردم تا برسم به اینجا: آن شب سر برنامه ی ماه عسل وقتی ان دو رزمنده در مورد ان 175 غواص شهید حرف میزدند وقتی بغض ،سد چشمانشان میشد، من فقط اشک بودم...  از انهمه مظلومیت نهفته در اب ها .. از صدای راوی ای که هنوز توی گوشم میپیچید.. از تصویر اروند که از جلوی چشمانم نمیرفت.. آخ..تمام!

 

+ تمام خاطرات را نمیشود نوشت،نصف خاطرات دیدنی اند و لمس کردنی! 90 درصد خاطراتم با حس های نابشان در قلبم مانده... به امید دیدارت اروند ِ نازنینم.

+ این عکس را هانیه گرفته.دم غروب رفته انجا و عکس گرفته درست از کاردی که من با ان زندگی کردم اما در 13 سالگی دوربین نداشتم که ثبتش کنم.از انروز این عکس را از او قرض گرفتم تا بیایم و شبی مثل امشب بنویسم از اروندی که نشد در واژه جایش دهم و عکس را بگذارم لابلای واژه های خیس..

 


برچسـب ـهـا :,,

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
MeLoDiC