- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

من لابلای تمام این سطرها ریخته ام ....
چندسال در بلاگفا نوشتم باقی اش را اینجا از سر می گیرم.(دختِ جوزای سابق)

پیوندهای روزانه


http://bayanbox.ir/view/6625834760796743450/10371520-718107968242073-2998652711722965935-n.jpg


+ کاش بشوَد که، بشوَد ...

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۵ ، ۰۰:۴۴
عرفانه میم

من تو را وقتی مشکی پوش علی شوی بیشتر دوست دارم.. مثلا از صبح نوزدهم تا بیست و سوم دوبار لباس مشکی ات را بشویم و اتو کنم و لابه لایشان قربان صدقه ات بروم و واژه هایم جا بمانند لای استینت و روی قسمت چپ پیراهنت،که تا برگردی خانه، از تو مراقبت کنند .. 


من تو را نوزدهم تا بیست و سوم ک مشکی میپوشی ویک صبح در میان چشم هایت و نگاهت قرمزتر است بیشتر دوست دارم....


۱۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۲:۰۹
عرفانه میم


فراموشی،

دل می خواست.

من؟

جا گذاشته بودمش.



موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۶
عرفانه میم

امروز ، چشم که باز کردم خبر فوت َـت را دیدم که رسانه ای شده بود..

من ؟ فکر کرده بودی که باورم میشود؟تمام سایت های خبری را برای صحت داستان زیر و رو کردم تا به نتیجه ی قطعی خبر فوتت برسم..که شوک زده به صفحه ی موبایلم خیره شوم.به عکست. و بعد به بابا مسیج دهم:"دیدی حبیبمون رفت؟" و چون میدانستم که بابا اصلا شک به سمتِ تو نمی برد داخل پرانتز برایش نوشته بودم"حبیب ِ خواننده" .. اخر تو برای من یاداور تمام بچگی هایی. یاداور بابایی.. بابا مدام صدایت را برای ما پلی میکرده.. تو که یادت نیست ولی ما از وقتی که اولین ماشیمان را خریدیم بابا یک سی دی پلیر برای ماشین خریده بود و با ذوق و در مقابل اعتراض ما تمام فولدرهای موزیک ات را داخل سی دی رایت کرده بود.. همان یک سی دی را هم داشتیم.. خوب یادم هست تمام اتوبان ها.. تمام کرج به تهران ها و حتی مسافرت ها و رفتن تا تجریش و ولی عصرها را ما با تو گذرانده بودیم... میخواستیم یا نمیخواستیم همان یک سی دی داخل ماشین بود که توسط بابا پلی می شد.. میدان طرشت را دور میزد و تو میخواندی"مادرررر بی تو تنها و غریبم..." میدان ازادی را دور می زد و تو می خواندی" شهلاااای من کجایی..شهلا چه بی وفایی..." میرسیدم نزدیک خانه تو میخواندی"من مرد تنهای شبم..." گذشت و گذشت ...بابا،ان ماشین را فروخت و مدت زیادی ماشین نداشتیم.. ولی باز هم صدای تو همه جا در گوش ِ من میپیچید.. هنوز هم ان پلیر یاداور تن صدای توست...مثل تو که یاداور بابایی.. و او مدام از ظهر در حال پلی کردن صدای توست.. و زیر لب زمزمه هایش را میشنوم که چه غمگین میگوید"عجب صدایی اخه مررررد روحت شاد..."

تمام ِ تن صدای تو به تمام نوجوانی من گره خورده است... چطور میتوان مرگ خاطره را باور کرد؟

مردِ تنهای شبم،روحت شاد....


http://bayanbox.ir/view/225854926800216853/593799-335.jpg


+ فقط در امن ترین جای دنیا (بلاگم) میتوانستم بنویسم برایت نه اینستا و نه هیچ جای دیگر.. اخر تو در امن ترین خاطره هام جا خوش کرده ای...


۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۲
عرفانه میم

آن روز که داشتم سریال در چشم باد،فصل جنگل،قسمتی که عباس را به تیر بسته بودند و معشوقش فقط چند لحظه قبل از حکم به انجا رسیده بود و با تمام وجود سعی داشت خود را به عباس برساند و عباس دست بسته فقط نظاره گر بود که چطور معشوقش را میزنند تا به او نرسد، و چند لحظه ی بعد حکم ِ تیر جلوی چشم رعنا را میدیدم.. این در مغزم مدام در رفت و امد بود که قلب ها را چه میشود بعد از جدایی ها که میتوانند زنده بمانند؟ به این فکر میکردم که اگر پرده ها از جلوی چشمانمان برداشه میشد یا دستگاهی اختراع میشد که با ان میتوانستیم رنج ها را زنده و به تصویر تماشا کنیم هنگام جدایی یک قلبِ پر از مهر و وابستگی به کسی که ترکت میکند چه تصویری جلوی چشمانمان روی پرده میرفت؟ بی شک دردناک ترین تصویر جهان میشد.چه بعد از مرگ یا بعد از جدایی هایِ شبه مرگ از کسی که قلبت سرشار از اوست.. و درست زمانی که قلبت از مهرش اوج گرفته است.خواه هرکس که باشد... به نظر من ان فیلم کوتاه یا تصویر چیزی نمیتوانست جز این باشد که قلبی را با تمام توانِ پمپاژش از جای چسبیده شدنش به قلبِ طرف مقابل، شریان می درند و خون تمام دوربین را فرا میگیرد تا ان قلب به صاحبش برگردد.آری.. از نظر من این فیلم کوتاه یا این تصویر جز پاره کردن جای بخیه و تیغه زدن به تمام شریان ها طوری که بوی خون بینی ات را پر کند نمی تواند باشد..به راستی، چرا نمی شود رنج ها را به عینه دید؟ به راستی ، چندبار قلبمان در این تراژدی مرگ بار قرار گرفته و هنوز می تپد؟!..


۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۴۳
عرفانه میم

دانیال گفت :" مسیح ، کلمه بود. کلمه ی مقدسی که خداوند او را القا کرد...درسته که هر کس یه کلمه ست.اما معناش رو خودش میسازه.و زندگی یعنی کلمات در بازی. کلمات، منظورم همه ی کلماته. هر معنایی که داشته باشند یا نداشته باشند، مقدس باشند یا پوچ، زشت باشند یا زیبا، توی یه چیز مشترک اند. یعنی وقتی خوب به اونها نگاه کنید میبینید که با همه ی فرق هایی که با هم دارند از یه نظر به هم شبیه ند.از یه نظر همشون سر و ته یه کرباس اند. میدونید اون چیز چیه؟ " همشون پر از اندوه ـند " از دل هر کلمه ؛ همه ی کلمه ها - هر قدر هم که شاد باشند - یواش یواش چیزی شور و شفاف تراوش می کنه. چیزی که بهش میگن " انـدوه " . اینطوری هاست که اگه ته اقیانوس ها یا روی قله ها ی کوه هم مخفی شده باشید ، اون مایع شور و شفاف می آد سراغتون.اینطوری هاست که از درون ویران میشید.ذره ذره ذوب می شید و توی اون مایع غرق می شید یعنی توی اون مایع حل می شید... " بقیه حرف هایش را انقدر ارام گفت که تنها خودش شنید. در واقع زیر ِ لبی و از توی حلق حرف میزد « تا اون جا که به روای ِ این متن عجیب و غریب مربوط میشه همه ی هیجان و زیبایی و عظمت و درخشش و عمق و معنا و لذت و شکوه و پیچیدگی این بازی به خاطر همین مایع شوره؛ اما تا اونجا که به کلمه ها مربوط می شه ، این فقط نوعی بازی با کلماته که توی مایع شور و شفاف ، توی اندوه اتفاق می افته.» .نشست روی صندلی وتکرار کرد "کلمات در اندوه".


[ استخوان های خوک و دست های جذامی -  مستـور ]

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۳۳
عرفانه میم
یادت می ماند در خانه ی روشن ِ پرده لیمویی ِ وسط جمع ـمـان ، هر عصر را به یک عطر به یک بو به یک روش اختصاص دهیم؟ یک عصر بوی عطر چای هل بدهد یک عصر دارچینی باشد یک عصر دمنوش به دم کنیم یک عصر مخلوط آب و نعنا و لیمو و یخ.. و گوش دادن به صدای من که در حال خواندن قسمتهایی از کتابی که به تازگی خوانده ام و برایم جالب بوده..یک عصر دمنوش سیب..  یک عصر تابستانی اب هندوانه ی یخ در بهشت.. یک عصر کاهو سکنجبین.. یک عصر هم هیچ نباشد ، من باشم و بوسه و تو و دستانم... آن عصر را اسمش میگذاریم"آبیِ آرام ِ عمیق" . میدانی چرا؟ میخواهم آن عصرها را فقط لباس چین دار بپوشم موهایم را باز کنم شانه کنم و چمباتمه بزنم در اغوشت و تو بگویی برایم... در حالی که با یک دستت شمعدانیها را اب می دهی..و با دست دیگرت دست های مرتب لاک خورده ی قرمزم را در دست میگیری و از برنامه ی سفر ِ اردی بهشت مان میگویی... تا من لبخند کــشدارم را قسمتِ اردی بهشت های عاشقی کنم..


http://bayanbox.ir/view/5704572727483041961/mood-girl-boy-forever-love-hands-feeling-hd-wallpaper.jpg


۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۵۸
عرفانه میم

http://bayanbox.ir/view/1597170858786661815/673cec81e1b6d90d30c371a009002abd.jpg



+ عنوان : علیرضا اذر

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۱۲
عرفانه میم

یک لحظاتی هم هست مثل

زمانایی که بارون میباره، نمیدونم دقت کردید یا نه، ولی اون لحظه ای که چند دقیقه ای از بارش بارون گذشته و بارش همچنان ادامه داره ولی یک سکوت ِ خیلی نابی تو محیط برقراره... هر از چندگاهی هم صدای ماشینی که اب روی ِ زمینو میشکافه میاد... اون سکوت اون ارامش اون لحظات که باعث میشن بری پشتِ پنجره چشماتو ببندی نفس بکشی و چندتا جمله زیر ِ لب بگی، همون لحظه ساکتِ اروم رو دیدی چه خوبه؟ اندازه ی همون نابی ِ اون لحظه، خدا ارامش بباره به دلامون امسال..... :)

آخ،

و قسم به باران که دل شکستگان به ان پناه می برند...


~ اولین پست بهاری ِ 95 ..


۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۲۸
عرفانه میم

توی دانشکده استاد پیری داریم که می گه عکس رو سه چیز می سازه : " دوربین ، عکاس و سوژه " می گه مردم ِ معمولی به سوژه و مفهوم عکس توجه می کنند اما عکاس از ظرافت های بصری که کار دوربین و فیلتر و تکنیک های چاپ و اینجور چیزهاست لذت می بره " نگار نمکدان روی میز را برداشت و کمی نمک پاشید کف ِ دستش " سومی چی بود ؟ " [عکاس] می گه اگه عکاس نباشه عکسی در کار نیست، اما منظورش از وابستگی عکس به عکاس دقیقاً این نیست " می گه منظورم اینه که هر عکس محصول روح و ذهن عکاسه و اگه عکاس دیگه ای قرار بود با همون دوربین از همون سوژه عکس بگیره حتما نتیجه چیز دیگه ای میشد می گه هر چند ظاهرا عکاس توی عکس غایبه اما اگه عکاس به معنای واقعی عکاس باشه، شخصیت و هویتش به شدت و قوت توی عکس حضور داره .. انگار همیشه تکه ای از روح عکاس گیر کرده توی عکس. در واقع اعتقاد داره که حضور ِ عکاس در عکس حتی از حضور سوژه هم بیش تره.چون این عکاس بوده که تونسته اون شکل از ترکیب بندی ،نور، زاویه ی دید و رنگ و بقیه ی جزئیات رو توی عکسش به وجود بیاره. کاری که به عقیده ی استاد ما از عکاس دیگه ای ساخته نیست... خودش میگه این یه نوع نگاه صوفیانه ست به عکاسی.. "


http://bayanbox.ir/view/1918913394179587246/0cd8947e01541da96b85b062085cd2f5.jpg


+ نگار کمی از قهوه اش نوشید و با لبخند پرسید " تو که صوفی نیستی.. هستی؟ "

- " اگه شما سوژه ش باشید، من از حلاج هم صوفی ترم "


[ استخوان خوک و دست های جذامی - مستـور ]


موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۵۹
عرفانه میم
MeLoDiC