- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

من لابلای تمام این سطرها ریخته ام ....
چندسال در بلاگفا نوشتم باقی اش را اینجا از سر می گیرم.(دختِ جوزای سابق)

پیوندهای روزانه

۲۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از روزمـرگـی نوشـت هایـم» ثبت شده است

بعد از مدتی  که از خواندنِ کتابهای برچسب ِ طلایی دار و جایزه برده ی امریکا و اروپا و نوبل ادبی برده ها و داستان های خاص اینور ِ ابی ِ الحق و الانصاف معرکه مان، و به قول بعضی ها " کتابهایی که عامه پسند نیستند" و فلان که گذشت، بهتر است بیاییم بنشینیم با خودمان صحبت کنیم و ببینیم "خب،حالا اینهمه کتاب خاص خواندی. انهمه حقیقت ها و نکته های شنیدنی و داستان های پر فروش خواندی.هم توقع ادبی ات بالا رفت هم دیگر عامه پسند(!)نیستی هم اینکه کمی به نوشتن ات کمک کرد.دوتا چیز عایدت شد که فردا پرسیدند"فلانی،فلان کتابِ نویسنده ی ان ور ِ ابی که سال 2014 نوبل ادبی گرفت را خوانده ای؟معرکست."، نگویی"نه..". و کلی هم که خوشحالی کردی ، زمان ان رسیده که کمی به دلت سر بزنی.و ببینی دلت یک سری رمان های معمولی روانِ ساده ی این ور ِ ابی میخواهد.از ان کتابهای پر احساس که در انها احساس، واقعیت است و مثل میم مودب پورها خانواده ها در ان مرفهِ بی درد نیستند..ار کتابهایی که اسمش رمان است و اسمش رمان احساسی ست اما انقدر واقعی ست که حس میکنی کسی رفته زندگی ای را دیده و دارد به زبان خیلی ساده برایت بازگو میکند.. نویسندگان گمنامی که رسالتشان نوشتن رمان است نه جایزه ای برنده شده اند نه نوبل گرفته اند نه نوشته شان ترجمه شده است تا شما به سختی بخوانیدش.. بلکه روان است و ساده. و برای منی که اصلا هیچ وقت به سمت قفسه ی رمان فروشی های قطور و اسم های اجق و وجق(؟) ِ کتابفروشی ها نمیروم فقط تکین حمزه لو توانسته بین این دست کتابهای ساده ی روان نظرم را به خودش جلب کند برای منی که تمام کتاب های کتابخانه ام غیر عامی(!) و پر ُ از حرف است،سه رمانی که از تکین دارم مثل زنگ تفریح های فکری و احساسی ذهنم را خلوت میکند و مرا به خودم می اورد که"هی!توصیف زندگی انقدری هم نیاز به واژه های سنگین ندارد.. "اما چرا به دلم نشسته؟ خب جای سوال ندارد که. بعد از چهار پنج جلد از کتابهای خوب ِ نویسندگان خوب ِ دیگرمان که موضوعات متفاوتی برای شنیدن دارند رفتن به سراغ کتابهای ساده ی نویسنده ای که از دل میگوید و بر دل مینشیند بسیار دلچسب است.گاهی دیگر مغزت می خواهد استراحت کند.. چقدر فکر کند روی واژه های سخت؟ و فلسفه ی پیچیده؟ گاهی دلت روانی و سادگی می خواهد.. این زمانها که فرا می رسد رو دروایستی را کنار بگذاریم. برویم قفسه ی کتابها را به هم بریزیم و یکی از این نویسنده های ساده ی ِ جایزه نبرده را انتخاب کنیم و بخوانیم.. گرچه هر کتابی ارزش خواندن ندارد اما تکین در این سه کتاب ِ این مدلی اش مرا در زنگ تفریح های هر شش ماه ِ کتابخوانی ام به وجد اورده انقدر که واقعی صحبت میکند .. از رنج ها کنار احساس ها از واقعیت های زمان کنار ِ شیرینی ها.. و وقتی به خودم می ایم میبینم ما چقدر سادگی را از یاد برده ایم و درگیر تکلف شده ایم. درگیر واژه های سخت. گاهی زندگی همین واژه های روان است.. که ما چقدر اسان از کنارشان عبور میکنیم!

+ همه جور کتابی بخوانیم. اما هر کتابی نخوانیم..


برچسـب ـهـا :,,
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۶
عرفانه میم

در ده جد پدری اطرافِ تهران، خانه ای هست که تمام خوش گذرانی های کودکانه ی تابستانه ی بابا.. کودکی های مامانبزرگ.. دامادی های پدربزرگ.. ازدواج خاله ی پدری.. مرگِ پدر و مادرشان.. بازیگوشی های عمو و پسر خاله شان.. همه و همه را در خود جمع کرده.. ایوانی دارد به وسعت چندین و چند سال خاطره. شاید به وسعت یک قرن!! _ درخت توت و گردویی دارد که هر سال بار بدهند.. اما از انهمه جمع در ان خانه فقط خاله پدری انجا ساکن باشد و هجوم خاطراتی که با تنها پسرش شریک بوده.. آخ که هر بار برق چشمان عمه را باید در ایوان خاطرات ببینی..بغض عمو را از نبود پدربزرگ و مادربزرگش..نبود ِ پدرش و تمام ان کودکیهای ناب باید ببینی.. اما حالا ، فکر کن برای ختم ،دوباره چندین روز انجا ساکن شوی. بروی .. بیایی.. و از غم خاله ی بی پناه پدرت به درختهای توت پناه ببری.. به برگ های گردو خدا را قسم بدهی.. به حجم اینهمه خاطره که اجر به اجرش اشک باشد قسم بدهی که خدا صبر را حواله ی دل خاله ی جوان از دست داده ات کند.. بروی بنشینی داخل ایوانِ قدیمی اش.. کنار ان اتاق کاهگلی پر خاطره و خدا را بخاطر بارانِ نصف شبی اش شکر کنی.. و خدا را به بوی زردالوهای حیاط قسم بدهی.. به خاطرات جا مانده لابلای اجرها.. به ییلاق های بچگی خودت.. به نرده هایی که ذره به ذره اش پر از صدای کودکی باباست، قسم بدهی که خدا تند تند موهای خاله را سفید نکند.. که خدا رحم کند به تنهایی های زین پس ـش با این خانه و هجــوم خاطرات و اشکهایی که جا مانده لابلای توری های سفید خانه .. خنده ها و عروسی ها و اشک هایی که جا مانده لابلای ذرات اجر به اجرش.. آخ که او را چه میشود بعد از این، با خانه ای به جا مانده از تاریخ ِ ذهنش و تنها پسری که دیگر نیست ... ؟ باز خدا را قسم میدهم به تمام خستگی های چشمان بابا و بی پناهی خاله که بشنود صدایش را لابلای صدای اجرها.. قسم میدهم به رودخانه ی خشک شده ی بچگی های عمو.. و تمام مظلومیت های سوز ِ صدای خاله که می خواند "به سان ِ اهوی گم کرده بره ..... "

آخ .

و قسم به دلهای شکسته که به تو پناه می اورند و جز تو پناهی نمی یابند ...

 


برچسـب ـهـا :,,,
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۶
عرفانه میم

باید ثبت شود شبی را که تا خود صبح اشک بوده و لرزه ، شبی را که با بداخلاقی و بغض تمام به دوازده رسانده ای و همه ی همیشه بیدار زندگی ات، را در خواب فرو کرده تا اشک بریزی تا انقدر اشک بریزی که نزدیک شود تا انقدر نزدیک شود که بنشیند خودش برایت حرف بزند بعد متوجه شوی که چرا دیشب هیچ کس در دسترس نبوده ؟ چرا ؟ چون خودش دستت را برده به سمت کتابخانه ی جادویی ات و خودش دستت را برده سمتِ کتابی خاص. چون حرفهایش را لابلای حرفهای شخصیت ها قرار داده تا تو قرار بگیری.. که حیرت زده شوی از اینهمه نزدیکی از اینهمه "بودن". که صفحه ی اول را باز کنی و با این جمله روبرو شوی" هر کسی روزنه ایست به سوی خداوند، اگر اندوهناک شود، اگر به شدت اندوهناک شود..."همین جمله بس نیست دیوانگی ات را ؟ ارامشت را ؟ که کنار بکشی و اشکهایت را پاک کنی..کمی بعدترصدایِ اذان.....

دیگر ارام شده ای *

 

+ آن کتاب ، کتاب ِ روی ماه خدا را ببوس ِ مستور ِ جان بود که تکه های نابش در طی پست های آتی اینجا قرار داده خواهد شد..:)

 


برچسـب ـهـا :,,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۱
عرفانه میم

آسمانِ امـروز ِتهران، لبخندانـه بود .. :)

ذوق ِ عکاسی دو چندان ِ من .. هوای صاف . روزمرگی ..اسفندگــی!

 

 

                                                                              photo by : me

 

~:) ثبت لحظهــ ها ، عجب لذتی دارد..

~Tehrangraphy


برچسـب ـهـا :,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۲۶
عرفانه میم

بـُهـتیعنی ،

صفحه ی واحدهای ثبت نهایی شده ی ترم جدید باز شود ،

و اثری از تو نباشد ، استاد !

استاد.. ؟ رفتی ؟

این اشک ها چه میشود .. ؟

با این همه حجم خاطره چ کنیم ؟ باکلاس اخری ِ گوشه ی راهروی دست ِ چپچ کنیم .. ؟

نگاه قرمزو خیره و اشک آلودت انجا جا مانده.. صدایِ خنده هایمان در ان کلاس با تو جا مانده.. ان کلاس زین پس ما را خواهد کشت.... ؟ چ کنیم ؟

با چانه های لرزان ..؟ با حجمی که کم می آورد حرفهایزندگی بخش ـت را .

زین پسارامش سبزاز که بگیریم؟ از حرفهای که؟ از چشمهای که ؟ هوم؟

قدرت را ندانستند..؟

× چشم هایت روز امتحان اخر.. خسته بود..چشمهای خسته هم نشانه ی رفتن اند...

ما هنوز نیاز داشتیمت...زیادتر از زیاد...

..استاد؟!..خودت را چ شد وقتی جایی را مجبور به ترک شدی که جوانی ات در انجا سر شد...؟ از خودت بگو :آه..

دعاهای سبزمهمچنان بدرقهــ ی راهت ، مهربان ...

پیوست به این پست:Click

                                                                                  در اواسط بهمن پر تلاطم..


برچسـب ـهـا :,,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۱۸
عرفانه میم

بهمنرسیده بود ، امتحان های فوق ِ سختم تمام شده بود ، اما دلم هنوز بی حوصله بود انگار انرژی هایش را به زور خالی کرده باشند.. میدانستم نیازش چیست، مثلاً بزنیم بیرون..برویم نزدیکی های تاریخ.. بنشینیم.. حرف بزنیم تا حال ـش خوب شود و همینطور هم شد .. بهمن ها فقط باید سر شوند . بس که پر تلاطم اند !

این هم همان روز که بازسازی کرد انرژی را !

 

                                                                    photo by : me

 

× مرسی از تمامدعاهای سبزو بودن های پر انرژی ـتون :) هستم دوباره ..


برچسـب ـهـا :,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۱۰
عرفانه میم

بهترین استادی بود کهـ داشتیم.. جوان بود.. اما معلوم بودتجربه اش، اندازه ی ماه ها و سالهای متمادی، سن دارد!.. جوان بود اما دیدگاهش و حرف زدنش آنقدر نو و مطابق با افکار من و حقیقتِ موجود بود که میشد لحظه به لحظه اش را زندگی کرد.. عاشق ِ افکارش شده بودیم. با تمام به ظاهر روشنفکر(!)ـها فرق داشت.. درسهایش را همان سر کلاس میتوانستی قورت دهی،یک آب هم رویش! دل ـش هم قدِ سنش نبود.. سالها سن داشت دلش .. از انهایی بود که میگفت"غم، اصیل ترین احساس انسان است.. با گریه حالِ ادم خوب میشود" از انهایی بود که میانِ دانشجویانش بود.. انگار نه انگار استاد است.از انهایی که میتوانی در تمام زندگی ات، غبطه اش را بخوری..از انهایی که موهایش معمولی ِ معمولی بود و صدایش معمولی تر. از انهایی که کت و شلوارش را مارک دار انتخاب نمیکرد. از انهایی که با دخترها گرم نمیگرفت.دلِ دخترها را از صد فرسخی نمیبرد.. بین دختر و پسر فرق قائل نمیشد.. خود ِ خودش بود و دیگر هیییچ. حال می خواهد برود... از دانشگاهی که یک عمر را در ان سر کرده .. از خاطراتش میخواهد خداحافظی کند. با گلویش که از بغض پاره میشود وقتِ سکوت هایش در پاسخ سوال های متمادیِ بچه ها.... و درد هایی که میکشد و هیچ ، به روی خود نمی آورد..استاد؟ قد یک عمر ، استاد ، شاگردی میشود دوستت داشت..استاد؟ میکشی ما را وقتی تکرار میکنی که "قدر دوره ی لیسانستان را بدانید.. دیگر تکرار نمیشود." و تمام حواس ها میرود سمتِ 2 - 3 ترم باقی مانده..  شاید رسالتت همین بوده که بیایی یادمان بدهی که" زندگی یک چیز دیگر است.. چیزی فراتر از آنی که میبینید.. " وموفق هم شدی!حداقل در من توانستی تغییر ایجاد کنی..شاید رسالتت همین بود..استاد.. من مطمئنم تو فرستاده ی خدا در همین برهه ی کوتاه، برای تغییر بودی..

اما دلم..دلمان، بسیار تنگت خواهند شد.میدانی که؟ تنگِانسانیت..

کابوس ما را تعبیر کردی،

پس دیگر

برو آنجای، که بدانند قدرت را.. تو زیاد می آیی برای این جماعت.. مگر چقدر خدا مثل "تو" افریده؟!..

برو و مطمئن باش کهــ برای همیشهــ در دعاهایم جای، خواهی داشت...

اندازه ی تمام کلمه به کلمه هایت که در مغزمان نفوذ کرده ، برایت دعا خواهم کرد. از ان دعاهای سبز..

حق، پشتُ پناهت..

 

×سال ها بعد، بعدِ فارغ التحصیلی ای که چیزی به ان نمانده و دارد روزهایش از فرط ِ دلتنگی، جان میگیرد، می آییم مینشینیم سر کلاس خالی ات و حرف هایت را مرور میکنیم و همانجا، تمام میشویم!

×شاید هیچ کس حس این پست را خوب خوب  نفهمد جز خودم و یک یا دونفر ِ دیگر که بوده اند با من در ان لحظات.. ..

~از جمله پست هایی کهــ بعدها با خواندنش به اشک خواهم نشست.. 

 + باز نشر در زنگ انشا


برچسـب ـهـا :,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۳ ، ۱۴:۴۶
عرفانه میم

ایـنمحـرم،

بهترین حس ها بود ..

و اولین تجربه های نور

آنقدرخدانزدیک شده بود

که اگر دست میبردم ،

میچیدمـش ..

دیشب .. همین دیشــب .. میان صدا زدن هایــم ..

در شام غریبانِحسین..

مرسیخدایمبرای اینارامــش سبز.. برای ایننــور..

بمان!

نزدیک ـترم کن.

 

 

× باید مینوشتم این حس را ، باید ثبـت میکردم .. باید یادم میمـاندخدایمرا .. باید یادم میماند این شناخت عمیق و خلوتِ دل ـنشیم را .. باید یادم میماند اولین شمع روشن کردن هایم را .. تنهــا ..

و همچنان یادم خواهد ماند کهتــونبودی تا این حس ناب را با تو قسمتش کنم فقط ..


برچسـب ـهـا :,,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۳ ، ۲۱:۵۰
عرفانه میم

این که قرار است فردا صبح زود.. صبح زود ِ خیلی زود از خواب بیدار شویم.برویم دانشگاه آن هم بعد اینهمه روز ِ داغ تابستانی ای که تا ظهر خوابیده ایم ، اینکه قرار است باز صبح ها را در اتوبوس های شلوغ و ترافیک و بعد در مترو بگذارنیم.درست است که اصلاً خوب نیست خب. اما بهخنده هایمانکه می ارزد.نمی ارزد؟به بوییدنِ هوایپاییزیدانشگاه و چای خوردن ها بین کلاس ها که می ارزد.نمی ارزد؟ حداقل حداقل ـش برایمنیکه دوسال دیگر دلم میخواهد بمیرد این روزها را که می ارزد. نمی ارزد؟ مطمئناً که می ارزد....اینکه این ترم خیلی سخت است به کنار..خاطره بازی هایمان هم به کنار:)

بعدها دلم برای اینروزها تنگ خواهد شد.خواهد مرد.. حالا ببینید می آیم همینجا دوسال بعد مینویسم..

این خط این هم نشان ._.

دل لعنتی ِمن...

 

باشد که رستگار شویم..

                                                                                            دخـت ـجـوزا 

                                                                                                | اخرین جمعه ی ِ بیکاریِ پاییزیِ 93 |


برچسـب ـهـا :
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۳ ، ۲۱:۱۲
عرفانه میم

لطفا این پست را تا اخر بدون هیچ قضاوتی بخوانید.باتشکر.

کمی انطرف تر ،یک عده ریخته اند یک عده ی دیگر را میکُشند.. ان یک عده ی دوم را نمیخواهم بگویم مقصر خودشانند.بی عرضه اند..فلانند..نه! فقط می خواهم بگویم ان یک عده ی دوم هم انسان ـند .. حیوان نیستند.. گرچه ما برای حیوان ها بیشتر دلمان میسوزد.. مثلا اگر خرسی - یوزپلنگی چیزی را بکشند خودمان را به اب ُ اتش میزنیم.. در فی/س بوک ُ اینستاگراممان هزارتا عکس میگذاریم و برای انقراضشان نگران میشویم! نمیگویم بد است. خیلی هم خوب است.. خیلی خوب است نگرانی نسبت به حیوانات ِ بی زبانِ خدا.. نگرانی نسبت به محیط زیست اصلا.. من نیز خودم طرفدارش هستم به شدت. اما یک مشکلی هست ما انسانها(!) یک بلایی سر ِ انسانیتمان امده.. مثلا کمی انطرف تر دارند میکشند.. دارند بچه ها را میبندند به یک چوب و پدر و مادرشان را جلویشان سر میبرند.. دارند بچه را جلوی پدر و مادرش سلاخی میکنند و میخندند.. من اصلاً به دین ُ ایمان و این حرفهای این دو عده کاری ندارم.. مسلمان یا غیر مسلمان ندارد... هر دو دسته که انسان هستند. نیستند؟ انسان یک چیزی دارد به نام قلب. ندارد؟ این قلب یک موجودی در خود دارد به نام ِرحم.. که از رحمتخدامی اید.. بعد نمیدانم بعضی ها این رحمت کجای ـشان رفته که اینطور حمله میکنند.. حالا انها که هیچ! اینهایی که میبینند سریع جبهه میگیرند و میگویند " به ما چه ؟ " خیلی ادمهای جالبی هستند.. یادمان نرود بنی ادم اعضای یکدیگرند.. مسلمان ُ غیر مسلمان هم ندارد.. ما باید طرفِ حق را بگیریم.. خونِ مظلوم چه فایده ای دارد برایشان؟ نمیگویم همین الان بروید به خودتان نارنجک ببندید بروید غزه و دفاع کنید.. اما همین که وقتی یک پست میگذارید.. یک ابراز همدردی.. یک انزجار از جنگ.. یک stop killing your fellow beings  بزنید استاتوستان..شاید برایِ انها توپ ُ تانک ُ فرزند نشود. شاید هیچ وقت نبینند.. اما مهم این است که ما ان موجود ِ رحمت در دلمان نمیرد! همین که وقتی عکسی میبینید نگویید"به ما چه اخه؟" و این یعنی انسانیت.. ..

بیایید فکر کنیم اگر برای ما اتفاق بیافتد یک همدلی از کشوری دیگر چقدر میتواند دلگرممان کند..؟نکند رخنه کند در دل ِ ایمانت شک.. همین هایی که میکشند و میخندند باور کنید از کره ی مریخ نیامده اند یا شاخ ُ دم هم ندارند! آنها هم از " به من چه " ها شروع کردند که سنگ شدند.. و حال نیز میگویند " به من چه اگر بچه ای سلاخی شود؟" دعا کنیم برایازادیشان.. و شکر کنیم نعمتِ امنیت مان را بی هیچ طرفداری ای از جناح ِ خاصی.دعا کنیم برایِ قلب هایمان که نمیرد..

لطفاً.

راستی ، میدانستید اگر مادرها سرانِ یک جامعه بودند..هیچ وقت جنگ نمیشد؟

... war is blood

.. war is fire

... war is crying of a mother 4 her killed baby

... war is killing

... war is destroying

and

! killing

! So , Stop

... its better for u.. for world..for humanity..for mothers...for babies ..for

 

                                                             


برچسـب ـهـا :,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۱۵
عرفانه میم
MeLoDiC