مـآه..
درمـآه تا به حـال
غرق شده ای ؟
درست همـان زمـان ،
که وسط ِ وسط ِ اسمـان است ..
همـان زمـآن که درست نیمه ی نیمه ـی ِ شب، است
و رفتگرهـا بیدار .
یک حس عجیبی در ماه هست که در هیچ چیز دیگری نیست .
انگـار که تمام حس های دنیا را گرفته اند ُ یک ـجـا
ریخته اند در این گرد ِ از دور " کوچـک " ِ دوس داشتنی.
خوب که دقت میکنم میبینمسفید ِ سفیداست
امـا لک های تیره ای رو بدنش نقش بسته است . . .
چقدر شبیه ِ من است ، درست مثل ِ تمام سپیدی تنم و
زخم ـهـای ِ روحی که مثل تمام ان لک ـهـا
در میان درخشش بدنم ، خود را نمایان میکنند ..
او هم مثل مـادچار روزمرگی شده است ،
هر شب هست و هر روز نی ـست ..
عادتش شده انگـآر این وضع ..
مثل زندگی برای ِ مـا.
یک چیزَش من را مبهوت ِ خود میکند که با این همه تکــرار ُ تکـرار،
یک جا در جـا نمیزند و مـُدام درحـآل ِ حرکت است ..
درجـا زدن چه وحشتناک است ..
این را تمـام طبیعت فهمیدند جزآدم ـهـا!!
همین ماه ، فقط همین ماه هم اگر الگویمـان شود ،
برای ِعمری بس ـمـان است ..
برای عُمـــــری .
یاد میگیریم در جا نزدن را .. بهانه نیاور . ببین او هم زخم دارد ..
روی ِ بدنش را ببین .. پر ِزخمهایی ـست
که جایی برای ِ خوب شدن ندارند انگـار ..
کسی چه میداند ؟!
شایدعاشق شده است ..
عاشق خورشید
خورشیدی که هیچ ـگـاه نمیبیندَش و هنوز هم صبوراست ..
و هنوز هم صبور است
و
هنوز
هم
صبور
است....
دخت ِ جــوزا - 06/03/92