خدا :)
درست زیر همیندرخت هلـو،
که شکوفه هایش تازه سر به در آورده اند
نشسته بودیم ..
چای برایش دم میکردم
ردایی روی دوشم می انداخت .. ،
سیباورده بود برایم سوغاتی
از همان درخت ممنوعه
برایش حافظ میخواندم
لذت میبرد
قهقهه میزد ... ،
خوابم میبرد بالشتی ازستاره می گذاشت زیر سرم ،
از من مراقبت میکرد .
تنها کسی که بود که "عشق"ـش بی منت و صادق بود با تمام وجود ،
نفس هایش زندگی بود ..
می آمد درست مینشست کنارم ،
از کارهای ان روز ادم هایش میگفت ،
از نجواهایشان از زخمهایشان .. از همه ی همه ی کارهایی که
که در طول روز میدید از انهـا
از همان بالا را
برایم باذوق تعریف میکرد به تمام گفته هایش گوش میدادم
میگفت از ادم هایی که یک روزدوستـش بودند و مخلصانه برایش
بودند با تمام وجود و با یک حرکت
خطا رفته اند و تا اخر عمر به تباهی،
میگفت هر چه کمکشان کردم نه دیدند نه شنیدند ،
ب اینجای قصه که میرسید دردش میگرفت
سیگارطلب میکرد ..
و باز ادامه میداد ..
از "همه " و " همه " میگفت
چقدرذوقهایش را برای شنیدن دوست داشتم ..
تنها کسی بود که "همه چیز" داشت ..
" همه چیـــــــــز "
کامـل ..
تنها بود ، اما از تنهایی ـش شکایتی نداشت . ،
تنهایی مختص خودش بود ،
کنارش ارام میگرفتم..
اما امروز نه از اندرخت هلوخبری ـست .. ،
نه از ان همه گفت و شنود نه ان همه ذوق..
نمیدانم چه شد ،طوفان امد مرا با خود برد
آن سوی دنیـا
شاید نشنیدم صدایش را که میگفت :
بلند صدایم کن ..
نمیدانم امروز کجا نشسته ای زیر کدام درخت ..
و برای که میگویی از "ادم" هایت ،
اما این را میدانم که دلم عجیب تنگ ان روزهاست .. ،
تنگ تو .. تنگ تو.....
گمت کردم ..
میشه یکی از اون شکوفه های هلو رو بسوزونم
بیایی پیشم ؟!
میخواهـم باز چای دم کنم برایت ..
باز حافظ بخوانم
ولذت ببری ..
+ سـال نوتون پر ازلبخندای سپید .. پر ازارامش پر ازسلامتی.. :*
* مخاطب این پست :خدا..خدایی به تعریف خودم..
:)
این حس نوشت برا خود ِ خودشه
اینروزها حس میکنم عجیب کم دارمـش...
با اینکه خیلی وقتاحضورشو حس میکنم و
لبخند سپیدشومیبینم
ولی حس کردن ِوجودشو
درست کنار رگ گردنمگم کردم ..
** فکر کنید من همان چوپان قصه ی موسی ام
کهخدایش را با چارقد تصور میکرد ...
پس حقی نمیبینم براتون که خدا رو برام تعریف کنید:)
با تشکـر .