- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

من لابلای تمام این سطرها ریخته ام ....
چندسال در بلاگفا نوشتم باقی اش را اینجا از سر می گیرم.(دختِ جوزای سابق)

پیوندهای روزانه

۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از دیوانگـی هایـم» ثبت شده است

من برایچشمهایتجهان را به ریخته بودم. من برای رنگِ چشمانت امروز دل کودکانه و بی گناهم را به گوشه ای کشانده و ادبش کرده بودم تا ساکت شود تا هوس نکند ببیند خستگی هایت را.گوش دلم را پیچانده بودم که " یعنی چه؟این دیگر چه جورش است؟" و بعد نشسته بودم برایش روی کاغذ دو دوتا چهار تا کرده بودم و او ساکت و مات ساعتها نگاهم کرده بود، دست اخر نفسی کشیده بودم و با خیالی راحت از اینکه دیگر دست از بهانه ها و نق نق هایش کشیده به گوشه ای پناه برده بودم که استراحت کنم اما کسی انطرفتر با صدای موزیک بلند ماشینش رد شده بود که فریدون میخواند"نگاهت قلبمو برده..هنوزم پس نیاورده.دلم بی تاب چشماته.بیا تا کم نیاورده..." که صدای گریه اش را شنیدم.اخر چرا این اهنگ؟ان ساعت؟ درست بعد از چند ساعت حرف زدنم؟فریدون؟آهنگ نگاهت؟آخ.باز رفته بودم گوشش را پیچانده بودم " که این دیگر چه جورش است..؟" ولی چه فایده؟ نوزاد شیر می خواهد و بهانه گیر ، بهانه ی دست نیافته اش را.. حال من بیایم بنشینم یک ساعت دو دوتا چهارتا کنم.اخرش صدای گریه اش میخواهد امان ندهد.چه فایده؟!.. بیا خودت جوابش را بده.. من از تمام ماشین هایی که همراه با موزیک با صدای بلند از کوچه مان درست بعد راضی کردن دلم میگذرند ، میترسم.. همانقدر که ازرنگِ چشمانت قبل از بهانه گیری ها!

 


برچسـب ـهـا :,,,
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۳
عرفانه میم

رفته بودیم باغ موزه های متعدد را چرخیده بودیم اما من درحوض ابی ِیک خانه ی قدیمی غرق شده بودم و گویی هرگز قرار نیست بیرون بیایم ، غرق شده بودم تا کسی صدایم کند و برق چشمانم را از تلالو رنگ های شیشه های رنگارنگ ان خانه بگیرد.غرق شده بودم تا کسی انطرف تر نام کوچکم را صدا کند و من را از رویایشمعدانی هایپژمرده ذهنم دور ِ حوض ابی بیرون بیاورد.اخر کسی چه میداند؟ که من چقدر دوست دارم دامن های گل گلی بپوشم و ابپاش قرمز به دست هر روز صبح به سمت شمعدانی های حوض بدوم؟ کسی چه میداند که افتادن عکس ماه توی حوض چه فرح بخش است یا مگر کسی میداند که عطر چای هل از سماور برنجی ِ طلایی در خانه بپیچد یعنی چه؟ مگر کسی میداند روسری های بلند ِ سفید با گیره هایفیروزه یتراشیده شده وقتِ مهمان، یعنی چه؟ مگر کسی می داند که درشکه را صدا بزنی تا با هم به هفت روز عروسی ان ده بالای خارج از تهران برویم یعنی چه؟ کسی هم وجود دارد که بفهمد بوی خاک ِ باران خورده در حیاطی پر سبزه، در حیاطی با هنداونه های خنکِ داخلش، در حیاطی با فلفل های سبز ِ سبز شده  ی گوشه ی باغچه اش یعنی چه؟ایا کسی میتواند در ذهنش بگنجاند ان صندلی ِ گهواره ای ِ رو به حیاط را؟ دیدن نشستن برف ملایم روی زمین را ؟ دم صبح را؟ پرده های از وسط جمع سفید را لابلای پنجره های ابی را؟.. ابی ملایم را ؟گفتم ابی ملایم؟هان..بله .. یادم می اید که گفته بودی تنها فقط فهمیدن واژه ی ابی ملایم که پرده های سفید وسط جمع را لابلای خود داشته باشد سالها طول می کشدبرای این جماعتِ نسل نوی اپارتمان نشین چه رسد به...

راست گفته بودی.

 

 


برچسـب ـهـا :,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۱
عرفانه میم

باید ثبت شود شبی را که تا خود صبح اشک بوده و لرزه ، شبی را که با بداخلاقی و بغض تمام به دوازده رسانده ای و همه ی همیشه بیدار زندگی ات، را در خواب فرو کرده تا اشک بریزی تا انقدر اشک بریزی که نزدیک شود تا انقدر نزدیک شود که بنشیند خودش برایت حرف بزند بعد متوجه شوی که چرا دیشب هیچ کس در دسترس نبوده ؟ چرا ؟ چون خودش دستت را برده به سمت کتابخانه ی جادویی ات و خودش دستت را برده سمتِ کتابی خاص. چون حرفهایش را لابلای حرفهای شخصیت ها قرار داده تا تو قرار بگیری.. که حیرت زده شوی از اینهمه نزدیکی از اینهمه "بودن". که صفحه ی اول را باز کنی و با این جمله روبرو شوی" هر کسی روزنه ایست به سوی خداوند، اگر اندوهناک شود، اگر به شدت اندوهناک شود..."همین جمله بس نیست دیوانگی ات را ؟ ارامشت را ؟ که کنار بکشی و اشکهایت را پاک کنی..کمی بعدترصدایِ اذان.....

دیگر ارام شده ای *

 

+ آن کتاب ، کتاب ِ روی ماه خدا را ببوس ِ مستور ِ جان بود که تکه های نابش در طی پست های آتی اینجا قرار داده خواهد شد..:)

 


برچسـب ـهـا :,,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۱
عرفانه میم

پارت دوم و پارت اخر :

دیشبش گفته بودند فردا "خرم شهر ، شهر خون".. و در را بسته و رفته بودند. من مانده بودم و فکرهایی که از سرم خارج نمیشد. چقدر دوست داشتم مسجد جامع ِ خونین اش را ببینم وضع مردمش را.. در همین فکرها بودم که در یکی از واحدهای دو کوهه با مامان خوابمان برده بود.. صبح با اتوبوس به خرمشهر منتقل شدیم.. قبل ـش در مسجد جامع بودیم با مردمش حرف زدیم.. زندگی شان کردیم. (و "دا"، کتاب ِ دا که مدام در ذهن مرور میشود... )در اخر در غروب غم انگیزش به یک بیمارستان انتقال داده شدیم.نه! نترسید.بیمار نبودیم باید شبی را در ان بیمارستان به سر میکردیم به جای رختخواب های نرم و چرم هتل. چون هیچ جا انموقه ی شب جور نشده بود. رفته بودیم.. بیمارستان خالی و تقریبا شبیه بیمارستانهای صحرایی بود ، رویِ ملحفه های سفیدش دراز کشیده بودیم سکوتی همه جا را فرا گرفته بود ..من با دوستِ مامان بیرون امدیم تا ستاره های این شهر مظلوم را تماشا کنیم که ناگه زنی محلی را دیدیم که زیر نور چراغ نشسته با چادری مشکی که خاصّ جنوبی ها بسته میشود جلوتر که رفتیم سر حرفش باز شده بود میگفت شما اولین نفرهایی هستید که از تهران می ایید و سختی میکشید و از رختخواب نرم و چرمتان به رختخواب چرم و نرم دیگری منتقل نمیشوید.میبینید؟ این هم حال ماست . هشت سال جنگیدند اخرش گازی که از زیر پای ما رد میشود و به خود ما نمیرسد. ما مبهوت نگاهش میکردیم.. ساعتها مکالمه مان طول کشید تا صدای اذان...... زن با عجله خداحافظی کرد و رفت و ما ماندیم ُ افکار مشغولمان که تمام نمیشد.. فردا عازم اروند بودیـــــم ..

اروند ؛

اروند رود زیبا.. نمیدانم اروند را چطور باید توصیف کنم. از نیزارهای کناری اش بگویم یا از غروب مظلومش؟ از فیلمی که روی پرده برایمان از غواصان پخش شد بگویم یا از حالی که داشتیم کنار رودش؟ از نخل های سر بریده ی اطرافش بگویم؟از کجا بگویم؟ اروند رود نقطه عطف تمام این سفر برای من بود.. اروند را نباید نوشت بلکه باید رفت ، دید، چشید، بوسید، و سالها، تکرار میکنم سالها کنارش اشک ریخت... وقتی خورشیدش در بالاترین اوج بغض غروب میکند وقتیراوی برایتان میگوید " میدانید چند غواص را این رود ابستن است؟ "آخ.... که هوای کنار اروند هوای بغض است.الوده به بغض است. ماهی هایش گریه میکنند دم هر غروب. نمیدانید که! از روی نیزارها که رد میشوی تا به اروند برسی نیزارها به خون اشک نشسته اند نخلها بغض کرده اند.اروند درد و درمان است.می نشیند در گلویت سالها با خودش میبردت تا سنت به 22 سالگی برسد ولی حتی مزه ی بغض زیر دندان های اسیایت قرچ قرچ کند که بیایی اینجا و تایپ کنی از جایی که در واژه نمیگنجد ، اخ اصلا چه نیاز به نوشتن ؟!.. اروند را باید مُرد . همین .

by : pink monster

همه ی اینها را گفتم و سفرنامه یکی دو هفته ایم را که سه سال در همان اوج بلوغ تکرار شده بود را خلاصه کردم تا برسم به اینجا: آن شب سر برنامه ی ماه عسل وقتی ان دو رزمنده در مورد ان 175 غواص شهید حرف میزدند وقتی بغض ،سد چشمانشان میشد، من فقط اشک بودم...  از انهمه مظلومیت نهفته در اب ها .. از صدای راوی ای که هنوز توی گوشم میپیچید.. از تصویر اروند که از جلوی چشمانم نمیرفت.. آخ..تمام!

 

+ تمام خاطرات را نمیشود نوشت،نصف خاطرات دیدنی اند و لمس کردنی! 90 درصد خاطراتم با حس های نابشان در قلبم مانده... به امید دیدارت اروند ِ نازنینم.

+ این عکس را هانیه گرفته.دم غروب رفته انجا و عکس گرفته درست از کاردی که من با ان زندگی کردم اما در 13 سالگی دوربین نداشتم که ثبتش کنم.از انروز این عکس را از او قرض گرفتم تا بیایم و شبی مثل امشب بنویسم از اروندی که نشد در واژه جایش دهم و عکس را بگذارم لابلای واژه های خیس..

 


برچسـب ـهـا :,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۲۰:۵۲
عرفانه میم

بعد از نه سال دست برده ام لابلایخاطراتِنابی که تا بحال هیچ گاه ننوشته ام ـشان ، اما مدام زندگی کردمشان.. بعد از نه سال دست برده ام و شروع به نوشتنشان کرده ام بدونِ هیچ جبهه گیری و سانسور حسی ای قسمت هایی را که قابل نگارش است را نوشته ام .. هر چه که بوده را صاف و زلال از زبان یک دخترک 13 ساله بخوانید..و بدانید و اگاه باشید که یک دختر 22 ساله امشب لابلای این سطرها جان داده است.

 

+رفته بودیم اروند..کِی؟ حدودا هشت ، نه سال پیش. رفته بودیم ابادان.رفته بودیم اهواز.اندیمشک... با همان اتوبوس های درب و داغان اما سلطنتی  ِ ان زمانِ  سازمان وزارت دفاع بابایینا. بابا سکان دار ِ کاروان بود.هر سال عده ای را جمع میکرد میبرد جنوب. نه برای سیاحت بلکه برای تفکر.. بین تمام وزارت دفاع کاروان بابا مشهور شده بود به خوش سرویسی و خوش جایی.راست میگفتند؟ نمیدانستم تا اینکه راهی شدیم.. ما هم همسفر شدیم... و همراه! بابا حتی پول هم نمیگرفت انروزها برای اینهمه دوری از ما فقط میگفت وظیفه است و در را میبست و میرفت.مامان همیشه باید پاسخگوی ما از زمان جنگ میبود از زمان دوری بابا.. گرچه رزمنده ی غرب بود.اما کاروان به جنوب میبرد؟چرا؟ مگر چه طلایی انجا نهفته بود؟ گرچه ما نطفه مان باخاطرات و عشق جنگ بسته شده بود اما اینها تمام سوالاتی بود که من از مامان میکردم.. تا اینکه ما راهی شدیم.حدودا هشت نه سال پیش.. انتهای اتوبوس سهم ما بود..بابا هیچ فرقی بین ما و دیگر همسفران نمیگذاشت.اغراق چرا؟ حتی گاهی نمیدیدمش. قبل از رسیدن به جنوب من عاشق دیدار این منطقه از نقشه شده بودم اما هیچ  از ان نمیدانستم.اوج بلوغ بود و بچگی. یادم مانده که از تهران تا جنوب چقدررر در راه بودیم حتی شبهایی را که در بروجرد زیبا سر کردیم ..دستِ اخر رسیدیم جنوب... رسیدیم دو کوهه. یکی از باقی ماندگان جنگ برایمان صحبت میکرد با همان لهجه ی شیرین جنوبی اش و میگفت که ماندن چند شبانه روز در دوکوهه سهم هر کسی نمیشود.شما در سنگرهای رزمنده ها سنگر گرفته اید.. / و مایی که زندگی کردیم ان چند روز را.نمیدانم اما این قسمت را فقط در مورد دوکوهه حرف خواهم زد.. در مورد تمام جای ترکش هایی که باقی مانده بود از جنگ. در مورد اینکه ما مثل باقی ِ کاروان ها فقط برای بازدید نیامده بودیم بلکه برای استقرار امده بودیم.. از دو کوهه هر چ بگویم کم است. شب ها لابلای ستارگان محوطه فقط ارامش ریخته بودُ ارامش.هیچ غمی ، دقیقا هیییچ غمی در ان مقر نبود..در ان سه شب حس های زیادی بر من منتقل شد.. یکی از انها تصور ِ بوی باروت لابلای این اجرهایی بود که بیست و اندی سال پیش روی انها اسم نوشته و سوراخ سوراخ بودند.. . نزدیک تر شده بودم به حس های نابی که مامان بارها در موردش صحبت کرده بود..ان هم در اوج ِ سن بلوغ! در همین فکرها بودم که خبر دادند فردا "خرم شهر ، شهر ِ خون" ....

ادامه دارد...

 

+ راستی،  چقدر جای خالی بهار 94 در ارشیوم توی ذوق میزند!

+ پیوند ها روزانه ام برگشتند به سال 92.. اما زین پس باز بروز میشوند :) ، مرسی که هستید. هستم دوباره..

+ و پستی که پر احساس در ادامه ی این پستم در بابِ دوکوهه نوشته شد :کلیک.


برچسـب ـهـا :,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۹:۵۲
عرفانه میم

ما باید باهم بمیریم...

که

سال ها بعد در تیتر روزنامه ها بنویسند"یک زوج عاشق در خانه ای که قدمتش به یک قرن میرسد در زیر خروارها خاک پیدا شدند ، با تحقیقات بیشتر ِ باستان شناسان،متوجه شدیم که این خانه بر اثر زلزله فرو ریخته.. و این اسکلت های در اغوش ِ هم در این لحظه یافت شده.از علاقمندانِ گرامی میخواهیم که در روزهای یک شنبه ، سه شنبه برای بازدید مراجعه فرمایند و از دوربین فلش دار نیز استفاده نکنند.."

آن روزنامه می شود عاشقانه ترین روزنامه ی سال.برنده ی جایزه نوبل نیوزپرپر میشود حتی! بعد میایند مدام از اسکلت های عاشقمان عکس می اندازند و من و تو را جاودانه میکنند. و خانه ی آبی ِ حیاط دارمان را نیز ، هم ...

ما که باید بمیریم، چ بهتر که با هم.اینطور، هیجان انگیزتر هم هست.نیست؟ میدانی در این لحظه به چ چیزی فکر میکنم؟ به اینکه لحظه ی اخر چ دیالوگ هایی داشه بینمان رد و بدل میشده ..:)

 و چ کسی میفهمد ما هم یک روز ، از ان دسته ادم ها بوده ایم که موزه گردی میکرده و از دوربین فلش دار استفاده نمی کرده ایم.. ؟

 

+ بازنشر در سایت جیم.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۳۳
عرفانه میم

باران.. امده بودم اینجــآ از باران بنویسم ، از صدایش .. از صدای پای ِ فصلم.. که رنگِ موهایم زیر نور چراغ اتاق توجهم را جلب کرده بود.. خرمایی.. خرمایی مایل به قهوه ای.. حالت های لختی اش انقدر نرم شده بود که در دستانم نمی ماند.. سر میخورد و عطرشیر و ابریشمهمیشگی اش که بعد از هر شستشو بیشتر میشود، زده بود به زیر بینی ام..و چشمانم را بسته بود و مرا با خود نزدیکِ پنجره کشانده بود.. نزدیکِ صدای پایِ باران.. همان چیزی که برایش امده بودم بنویسم.. بیشتر که دقت کرده بودم ، خودم را دیده بودم در عکسی که از من بر پنجره اتاق منعکس شده بود.. موهایم را در تصویر افتاده بر شیشهــ که خوب بررسیکرده بودم دیده بودم بلندتر شده.. راستی! میدانستی؟بهارهاچقدر بهانه گیرترند برایشان؟.. بس که هوس بافتن و بسته شدن به سر دارند با کش های رنگی با طعماردی بهشت؟.. اما قدشان به بافتن نمیرسد..همین که کش های رنگی ام را جمع کردم رفتم جلوی اینه و خرگوشی بستم و باز برگشتم سمت پنجره و صدای باران، یعنی یک چیزی کم است ...یعنی بهانه گیریشان را سعی کرده ام با کش های رنگی ساکت کنم تا در تصویر منعکس شده بر شیشه ،کمی سرحال تر به نظر برسند..

گرچه ؛ من بهتر از تو میدانم که چقدر پریشانی ِ خرماییشان را بیشتر دوست داری . .

 

                                                                                                     

× باران که می اید ، دیوانه میشوم.. اینها همه از سر ِ دیوانگی ست.


برچسـب ـهـا :,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۲۹
عرفانه میم

بازدیدارد می آید.یک دیِ دیگر را زنده ام.نفس میکشم.میبینم سپیدی اش را. سپیدیِ بی نظیرش را.. دی همیشه غمگین بوده و ارام. یک غمگین ِ دوست داشتنی...وآذر، زنی ، که با موهای بلندش روبروی یک دشت ایستاده.. با لباسی بلند وقرمز.. خیره شده به منظره روبروی َش.. موهایش را باد میبرد و او همچنان خیره شده..اناراز دامنش میچکد.. اما همچنان خیره شده. اما دی، یک زن ارام است  موهایش را با تمام قدرت زنانه اش گوجه ای میبندد بالای سرش، مینشیند گوشه ی کلبه ی گلی اش. تکیه می دهد به رختخواب هایی که بوی باران پایییزی گرفته اند، بعد هندز میگذارد..موزیکگوش میدهد.. و همچنان به پنجره خیره میماند همراه با یک فنجان چای یا قهوه یا هر چیز دیگر. .. این بار به برف خیره میماند...آری. دی یک زنِ غمگین و ارام است.. ارام مثل نیمه شب های زمستانی که برف میبارد در دنباله ی نور چراغ برق در خیابان.. آرام و رام!

دی، یک زن دوست داشتنی است. خی لی دوست داشتنی اما تنها و ارام... چقدر دوستش دارم..

و امایلدادو نیمه است نیمیآذربا موهای بلند و لباس قرمز .. نیمیدیبا موهای جمع گوجه ایِ بالای سرش با تیشرتی سفید یا ابی ملایم.. :) اما تو گویی یلدای قصه ی ما بیشتر به آذر رفته است .. تا دی!

 

~یلــدای همگی خجـستـ ه بـاد :)

~Happy winter .. زمسـتون ِ سپیـد ِ خوشحـال و خوشمـزه ای داشته باشیـد مثلابنبـات های ِ بابانوئل:)

 زمستان :) فصل دوست داشتنی فرا رسید .. و حس هایـم بیشتر .. این 6 مـاه پایانی سال را میمیرم خب بنده، همیشه ..

~Bye autmn ..پاییــز؟ یک سال دیگر منتظرت خواهـم ماند .. به سلامت : )

 


برچسـب ـهـا :,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۳ ، ۱۴:۵۷
عرفانه میم

ایـنمحـرم،

بهترین حس ها بود ..

و اولین تجربه های نور

آنقدرخدانزدیک شده بود

که اگر دست میبردم ،

میچیدمـش ..

دیشب .. همین دیشــب .. میان صدا زدن هایــم ..

در شام غریبانِحسین..

مرسیخدایمبرای اینارامــش سبز.. برای ایننــور..

بمان!

نزدیک ـترم کن.

 

 

× باید مینوشتم این حس را ، باید ثبـت میکردم .. باید یادم میمـاندخدایمرا .. باید یادم میماند این شناخت عمیق و خلوتِ دل ـنشیم را .. باید یادم میماند اولین شمع روشن کردن هایم را .. تنهــا ..

و همچنان یادم خواهد ماند کهتــونبودی تا این حس ناب را با تو قسمتش کنم فقط ..


برچسـب ـهـا :,,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۳ ، ۲۱:۵۰
عرفانه میم

موزیکی بی کلامرا که پلی میکنم.دلم پر میکشد برای نوشتن. .موزیک به گوش ، لیوانِ چای به دست، چشم به مانیتور... و نوشتن.. راستی گفته بودمت که انواع و اقسام چای هایمادرمبویِزندگیمیدهند؟ امروز.. چای سبوس برنج ـش را به دستم داده.. آنقدر زندگی میریزد داخل ـش که میخواهی به جای نوشیدن ، نفس ـش بکشی. نشسته ام رویِ تخت به هیچ چیز فکر نمیکنم.حتی بهتــو ..بلکه به کسی فکر میکنم که آنقدر عاشقِ ِ توست که برایت انواع و اقسام چای هایی که مادرش به او یاد داده را در لیوان های متفاوت میریزد و با لبخند به دستت میدهد.. و آن کَس ، کسی جز من ، نیست... و من میدانم که تو هم آنروز مثل من مطمئنا بوی زندگی را حس خواهی کرد..چای ها هر کدامشان از یک بُعد جان من می ایند..هر کدامشان! هر نوع ـشان یک عطر و یک بُعد از من میباشند..احساس را گاه میتوان ریخت در فنجان.نه مگر؟!.. مگر فقط باید بوسید، بغل کرد ، حرف زد یا نامه ( مسیج ) داد یا بوس از راه دور (!) فرستاد؟!.. مگر نمیشود تمام ِ تمام ِ احساساتِ زنانه ات را جمع کنی و بریزی در فنجانی کمر باریک و دستش بدهی؟

میشود.... فقط باید ، زن باشی.. زن باشی.. لطیف باشی.. عاشق باشی.. خاتون باشی..!

چیز دیگری لازم نیست :)

 

+ بنــــــوش .. چای هایی را که بوی تنم را میدهند..

 


برچسـب ـهـا :,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۳ ، ۲۱:۳۷
عرفانه میم
MeLoDiC