میگفت " اینهمهاحساسرو دقیقا از کجات میاری بیرون تو اخه؟ :)) "
میگفت " چقدر واژه هایت بوی زندگی میدهند.. میشود نفس کشیدشان آنقدر لبریز احساسند.. "
میگفت
میگفت
میگفت بعد ،
ته ته ـش یک "عزیز منی تو اخه" می چسباند ته جملاتش.
و من میزدم زیر ِ خنده و دلم قنج میرفت از تعریف های خاصـش ..از دیوانگی هایش .. از دیوانگی هایم.. (:
[مخاطب دار]
×بانو..
روزهای خوب که از یاد ادم نمیرود.. میرود؟
هوم؟ تو بگو ..
تو بگو .. بانوی ِ روزهای خوب گذشته ام ..
×سکوت ِ محض..
× بعضی پست ها را فقط خودت میفهمی ـشان..فقط خودت و لحظه های ــت. . لحظه هایی که گذشته اند .. و شاید دیگر هیچ وقت تکرار نشوند..