- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

من لابلای تمام این سطرها ریخته ام ....
چندسال در بلاگفا نوشتم باقی اش را اینجا از سر می گیرم.(دختِ جوزای سابق)

پیوندهای روزانه

جنگ را با خود به خانه اورده بودم [1] ..

دوشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۵۲ ب.ظ

بعد از نه سال دست برده ام لابلایخاطراتِنابی که تا بحال هیچ گاه ننوشته ام ـشان ، اما مدام زندگی کردمشان.. بعد از نه سال دست برده ام و شروع به نوشتنشان کرده ام بدونِ هیچ جبهه گیری و سانسور حسی ای قسمت هایی را که قابل نگارش است را نوشته ام .. هر چه که بوده را صاف و زلال از زبان یک دخترک 13 ساله بخوانید..و بدانید و اگاه باشید که یک دختر 22 ساله امشب لابلای این سطرها جان داده است.

 

+رفته بودیم اروند..کِی؟ حدودا هشت ، نه سال پیش. رفته بودیم ابادان.رفته بودیم اهواز.اندیمشک... با همان اتوبوس های درب و داغان اما سلطنتی  ِ ان زمانِ  سازمان وزارت دفاع بابایینا. بابا سکان دار ِ کاروان بود.هر سال عده ای را جمع میکرد میبرد جنوب. نه برای سیاحت بلکه برای تفکر.. بین تمام وزارت دفاع کاروان بابا مشهور شده بود به خوش سرویسی و خوش جایی.راست میگفتند؟ نمیدانستم تا اینکه راهی شدیم.. ما هم همسفر شدیم... و همراه! بابا حتی پول هم نمیگرفت انروزها برای اینهمه دوری از ما فقط میگفت وظیفه است و در را میبست و میرفت.مامان همیشه باید پاسخگوی ما از زمان جنگ میبود از زمان دوری بابا.. گرچه رزمنده ی غرب بود.اما کاروان به جنوب میبرد؟چرا؟ مگر چه طلایی انجا نهفته بود؟ گرچه ما نطفه مان باخاطرات و عشق جنگ بسته شده بود اما اینها تمام سوالاتی بود که من از مامان میکردم.. تا اینکه ما راهی شدیم.حدودا هشت نه سال پیش.. انتهای اتوبوس سهم ما بود..بابا هیچ فرقی بین ما و دیگر همسفران نمیگذاشت.اغراق چرا؟ حتی گاهی نمیدیدمش. قبل از رسیدن به جنوب من عاشق دیدار این منطقه از نقشه شده بودم اما هیچ  از ان نمیدانستم.اوج بلوغ بود و بچگی. یادم مانده که از تهران تا جنوب چقدررر در راه بودیم حتی شبهایی را که در بروجرد زیبا سر کردیم ..دستِ اخر رسیدیم جنوب... رسیدیم دو کوهه. یکی از باقی ماندگان جنگ برایمان صحبت میکرد با همان لهجه ی شیرین جنوبی اش و میگفت که ماندن چند شبانه روز در دوکوهه سهم هر کسی نمیشود.شما در سنگرهای رزمنده ها سنگر گرفته اید.. / و مایی که زندگی کردیم ان چند روز را.نمیدانم اما این قسمت را فقط در مورد دوکوهه حرف خواهم زد.. در مورد تمام جای ترکش هایی که باقی مانده بود از جنگ. در مورد اینکه ما مثل باقی ِ کاروان ها فقط برای بازدید نیامده بودیم بلکه برای استقرار امده بودیم.. از دو کوهه هر چ بگویم کم است. شب ها لابلای ستارگان محوطه فقط ارامش ریخته بودُ ارامش.هیچ غمی ، دقیقا هیییچ غمی در ان مقر نبود..در ان سه شب حس های زیادی بر من منتقل شد.. یکی از انها تصور ِ بوی باروت لابلای این اجرهایی بود که بیست و اندی سال پیش روی انها اسم نوشته و سوراخ سوراخ بودند.. . نزدیک تر شده بودم به حس های نابی که مامان بارها در موردش صحبت کرده بود..ان هم در اوج ِ سن بلوغ! در همین فکرها بودم که خبر دادند فردا "خرم شهر ، شهر ِ خون" ....

ادامه دارد...

 

+ راستی،  چقدر جای خالی بهار 94 در ارشیوم توی ذوق میزند!

+ پیوند ها روزانه ام برگشتند به سال 92.. اما زین پس باز بروز میشوند :) ، مرسی که هستید. هستم دوباره..

+ و پستی که پر احساس در ادامه ی این پستم در بابِ دوکوهه نوشته شد :کلیک.


برچسـب ـهـا :,,

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
MeLoDiC