آن روزهایمان را یادت هست؟من آن روزها را خوب ِ خوب یادم هست..یادم هست بچه تر که بودیمپدرچقدر روی عکسهای دسته جمعی و خانوادگی مان حساس بود. همیشه انها را لابلای کتابهای دوست داشتنی اش میگذاشت داخل ِ قفسه.. قفسه اش پر بود از کتاب . اما عکسها را فقط لابلای چند کتاب میتوانستی پیدا کنی که در بالاترین قسمت قفسه ی کتاب هایش قرار داشت... آنقدر بالا که دست ِ من و تو به ان نرسد. یادت هست؟خیلی روی عکسها و نگهداری شان حساس بود... اما بعد از ان جنگ..جنگِ خانمان سوز ِ جهانی لعنتی.. همه چیز بهم ریخت.. ناگاه به خودم آمدم دیدم جایی هستم دور از خانه.. زخمی.. نمیدانستم باید شما را کجا پیدا کنم.. در کدامین بیمارستان؟کدامین قبرستان؟لابلای کدامین خمپاره؟زیر کدامین آوار؟ فقط به زحمت برگشتم.. با بدنی که زخمی بود.. و روحی که زخم های کاری اش زیاد تر شده بود از وقتی شنیده بود " تو ، پدر و مادر جان سپرده اید..." من داشتم میگشتماِما.. در پی ِ خانه ی پدری مان بودم.. اِما.. خانه ی پدری مان را دیدم... از هم پاشیده شده بود.. اتاق کتاب های پدر.. قفسه ی کتاب هایش متلاشی شده بود.. کتاب ها به زمین ریخته بود.. با دیدن ان صحنه تمام زخم های جسمی َم از یادم رفت.. نشستم روی تکه پاره های وسایلِ مادرمان... و شروع کردم یک به یک تمام کتاب ها را ورق زدن.....باید آن عکس ها را بین ان همه کتاب ، حتماً پیدا میکردم... آخر از شما فقط آن عکس ها برای من مانده بود و بس!
راستیاِما؛ میدانی چقدر دلم تنگ است که باز کودک شویم و باز دستمان نرسد به طبقه ی اخر کتاب ها؟
+ بازنشر در زنگِ انشا.
+ داستانی زاییده ی ذهن ِ بنده، .. برای عکسی که موضوع این هفته بود.این عکس از جنگ جهانی به جای مانده....
+این پسـت تقدیم به تمام "اِما" های جنگ های جهانی که از ان ها فقط شاید دو تکه عکس مانده باشد و بس !
برچسـب ـهـا :