- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

من لابلای تمام این سطرها ریخته ام ....
چندسال در بلاگفا نوشتم باقی اش را اینجا از سر می گیرم.(دختِ جوزای سابق)

پیوندهای روزانه

باران فقط خاطره ای پشت شیشه هاست...

شنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۵۱ ب.ظ

"باران مثل کودکی هایم پشتِ شیشه هاست.."راست میگفت.. زنی را میگویم را که زل زده بود به باران ِپشت شیشه ی روبرو ایش..که همچنان داشت شدت میگرفـت ، و میگفت میبینی دختر؟بارانهمیشه برای شیشه هاست.. و برای شیشه ها میماند.. میخشکد.. تنها شی ای که از باران سهم میبرد همان پنجره است..با تمام خاطراتِ قطره به قطره حک شده روی ِآن .. ما انسان ها ته ِ خاطره هایمان از باران اخر ِ سر بغض میشود گوشه ی گلویمان....بعد نگاهش را از باران گرفت و توی چشم هایِ قهوه ای ام زُل زد و گفت... "تمام کودکی هایم نیز پشت شیشه ها جا مانده اند".. من همچنان سکوت بودم.. و گوش شنوای صدای خسته اش... کمی بعدتر چهره اش را از چشمانم به سمتِ قاب عکس های نصب شده رویِ دیوار برگرداند.. عکسِ ِ خودش.. خواهرش...مادر من.. و برادرش را دید.. بغضی کرد.. قهوه ی سرد شده اش را از روی میز برداشت.. و بی انکه در چشمانم نگاه کند جوری که بشنوم آرام گفت"دیدی گفتم تمام بچگی هایم نیز سهم پشت شیشه هاست؟".. و من تلخ ساعت ها به عکسشان خیره بودم...

در حالی که زیر لب زمزمه میکردم یغما را که میگفت "گم کرده ام...تو را... مثل لبخندی در عکس کودکی هایم..." در عکس ِ کودکی هایش..

باران هنوز داشت می بارید...

 

+ بازنشر در زنگِ انشا

+ این داستان فقط زاییده ی ذهن نویسنده(بنده) است.


برچسـب ـهـا :
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۵/۲۵
عرفانه میم

از حس نوشت هایم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
MeLoDiC