نویسنده : جبران خلیل جبران
نویسنده : جبران خلیل جبران
نویسنده : مرضیه بهرادفر - همشهری داستان
تا قبل از مرگهزار زندگیرا تجربه میکند
ولی کسی که اهل ِ کتابخوانی نیست ،
فقطیک زندگی را تجربه میکند ...
:)
نویسنده : ناشناس .
× از این قبیل نکته های شنیدنی ، زین پس بیشتر میذارم .. :)
عـاشق بهانه نمی گیرد .. عاشـق نق نمیزند .. عاشق درباره ی زندگـی سخت نمیگیرد .. عاشق به یک نان خالی و یک ظرف پر ازمحبـتراضی ـست ..
عشق تن به فراموشی نمیسپارد مگر یک باربرای همیشه .جـام بلور تنها یک بار میشکند . میتوان شکسته اش را ، تکه هایش را ، نگه داشـت اما شکسته های جـام - ان تکه های تیز برنده -دگرجـام نی ـست . باید احتیاط کرد . همه چیز کهنه میشـود واگر کوتاهی کنیم،عشـق نیز!
بهـانه ها جای ِ حس عاشقـانه را خوب میگیرند..
[و در جای ِ دیگر میگوید :]
عشق به دیگری ضـرورت نی ـست ،حادثه است .
عشق به وطن ضرورتاست نه حادثـه.
عشق به خداترکیبی ـست ازضرورت وحادثهــــ..
[و باز در جای دیگر بیان میکند :]
تحمـــــُل تنهاییازگدایی ِ دوست داشتن آسان تراست .. تحمـُل اندوه از گدایی همه یشادی هااسان تر است .. سهل است که انسـان بمیرد تا آن که بخـواهد بهتکـّدی ِ حیـاتبرخیزد ..
گلچینی از نوشته هاینادر ابراهیـمـی. -
خودم .نـ:از بی حسـی خسته اَم . بین خودمـان باشد ، دلم یک عشق میخواهد از نوع ِ "حادثه" ای َش .. میدانم از آن میتوانم به ضرورت هم برسـم :) اگـر کوتاهی نکنم در حقـّش .. حتمـا میتوانم :) . امـا الان وقتش نی ـست .. باید دلم را بسازم ، بعد بگذارم عاشق شود .. گرچهـــ ..عشق"بی زمان ترینچیز در زندگی ـست " ..
قصد بی حرمتی به هم را که ندارند ، امـابی حرمتی،فرزند ِکهنگی ـست ، فرزند ِ تکرار است.
این را باید میدانستند که رسیدن، پله ی اول ِ مناره ای است که بر اوج ِ آن اذان ِ عاشقـانه میگویند ، برنامه ای برای ِ بعد از وصل . برنامه ای برای ِ تداوم وصل . از وصل ممکن ُ اسـان تن به وصل دشوار ُ خطیـر روح . برنـامه ای برای ِسد بندی ِ قاهرانه در برابر خاطـره شدن! برنامه ای برای ِ ابد . برای ِ ان سوی ِ مرگ . برای ِ بقای مطلق . برای ِ بی زمانی ِ عشق .....
-نادر ابراهیـمـی-
92/05/28
حـالـا که رفته ای ،بیا برویم
بعد مرگت قدمی بزنیم
ماه را بیاوریم و پـاهـامان را تاماهیان ِ رودخانه دراز کنیم ،
بعد !
موهایترا از روی ِلبهایت بزنم کنار
بعد !
موهایترا از روی ِلبهایت بزنم کنار
بعد !
موهایترا از روی ِلب هایت...
لعنتی!
دستم از خواب بیــــرون مانده است.
+گروس عبد الملکیان
کی میفهمه من با این متن چقد ...؟!
هیشکی !
:سکوت
* عنوان : خودم .
که فاصله ی ِ بین "دلم تنگ شده برایت" هایش
و "دارم می آیم دنبالت" هایش
فقط چند ثانیه باشد..
[نویسنده : نامعلوم]
البته با کمی ویرایش توسط ِ خودم!
+ دردهای ِ "سهم ِ امشب ـت" را به من بده ،
و خودت برو ارام بخواب
بگذار ، دلم خوش باشد یک شب ،خواب ِ ارام داری !
[مخاطب دار]
+ بس نیست "درد" های مشترکمـان ؟!
خسته شدم آنقدر برای درد ِ دفن شده ی خودَم و درد تازه ی تو اشک ریختم در دلم..
[مخاطب دار]
+نفست باز گرفت ، اینهمه سیگار نکـِش..
تو جدی نگیر ، ولی من نگران ِ اون پاکت های ِ توی کیفتم !
نگران ِ روزهایت هستم .. .
ولی تو جدی نگیر!
[مخاطب دار]
* مخاطب ِ این سه تای ِ بالایی با هم فرق دارن ..
سوال نشه لطفـا. مرسی.
*اشک های امشب، هم اضافه میشه به بقیه شب ـهـا .. میبینی ؟ هنوز هم اینطرف ِ شیشه ،باران است.
* همدردی ، هم "بد" دردی ـست ..
* بعضی اشک ها را باید نوشت با تمام سردردهای چاشنی اَش هم که شده ،
.. باید نوشت .. مثل ِ این پست .
تا هم یاد ِ خودت و هم یاد دیگران بماند که روزگارت همیشه هم بر وفق مراد نیست..
دخت ِ جــــــوزا - 13/03/92
توصیه ی من به شماقبل از خواندن ِ این متن :
اول اهنگ ِ وب رااستاپ، و بعداین صفحـه را باز کنید درست وقتی پلی شد شروع به خواندن کنید .. .. با تشکر.
از زیر ِ سنگ هم شده پیدایـم کن !
دارم کم کم این فیلم را باور میکنم،
و این سیاهی ِ لشکر عظیـم ،
عجیب خوب بازی میکننـد
در خیابان ها ، کافه ها ، کوچه ـهـا
هی جا عوض میکنند
و
همین که سر برمیگردانـم
صحنه ی بعدی را امـاده کرده اند .
از لابه لای ِ فصل ـهـای نمـایش بیرونم بکـش .
برفی بر پیراهنم نشانده اند
که آب نمیشود ..
از کلماتی همچون خورشید هم استفاده کردم ، نشد !
و این ادم برفی ِ درون که هی اسکلت صدایش میکنند
عمق ِ زمستان است در من .
اصلاً از عمق ِ تاریک ِ صحنـ ه پیدایـم کـُن !
از پروژکتورهـای روز و شب
از سکانس های تکراری زمین ، خسته ام !
دریا را تا میکنم
میگذارم زیر سرم
زل میزنم به مقوای سیاه ِ چسبیده به آسمـان
و با نوار ِ جیرجیرک به خواب میروم
نوار را که برگردانند ،
خــــروس میخواند!
از توی ِ کمد هم شده ، پیدایم کـُن
میترسم چاقویی در پهلـویم فرو کننـد
یا
گلـوله ای در سرم شلیکـ و
بعد بگویـند :
"خب ، نقشَت ، این بود"
نویسنده : گروس ِعبدالملکیان