اما داستان به همین جا ختم نمیشود پدر به حرف می اید و شاه دیالوگ را میگوید" عاشق چی دختر ِمن شدی؟ عاشق اوارگی اش شدی؟ عاشق بیچارگی اش شدی؟... من دخترمو به جایی که ارزشش را نشناسند و بعد از مدتی بگویند " هوی افغانی!" نمیدهم!" .. جدال بین عقل و احساس مخاطب شکل میگیرد. پدر راست میگوید؟دختر؟پسر؟ چه باید کرد.. در همین فکرها به سر میبرد که ناگهان فیلم به داخل کانتینر کشیده میشود و استیصال دختر. تشویشی اشنا... و سعی بر غلبه منطق بر احساس. که حادثه مجال پیروزی یکی از ان دو را به مخاطب نمیدهد.... انها جاودانه میشوند . برف میبارد و پدر روسری به دست و دیوانگی به سر به دنبال دخترک است... و حسرت ِ کابل به دل .
پیدا نمیشوند.
فیلم تمام میشود...
و کسی نمیداند به چه جرم ؟!
این فیلم را ببینید.خوب ببینید . به ظاهر ساده می اید اما ببینید چطور یک فرهنگِ غلط با سرنوشت هم ساده بازی میکند با انسانیت ساده بازی میکند.با عشق ساده بازی میکند.. و هیچ کس نمیداند به کدام شخصیت حق بدهد که حق دیگری فنا نشود؟! همه قربانی اند.. همه، یکجور قربانی اند.از عبدالسلامی که از کشورش محبور به مهاجرت شده و نمیخواهد دخترش هو شود.از پسرکی که دوست داشتن دخترکی افغانی عیب برایش به شمار رفته. و دخترک. دخترکِ همیشه مظلوم این جامعه که نه تنها جرمش نژاد و عشق است! بلکه برای عشقش از پدرش اجازه نگرفته.. نمیداند چ کند؟ او از همه قربانی تر است. این فیلمهای تلخ را چندبار ببینید و جاهایی را که دیالوگ ندارد را بمیرید!
این نژاد پرسی های کاذب در برابر دیگر نژادها به صورت افراطی کی می خواهد تمام شود؟
+ این فیلم قرار بود فیلم کوتاه شود اما، نشد. در هر صورت یک رسالت داشت که انجام داد..
برچسـب ـهـا :,