مکالمه.
پلان یک.
-دخترم،دخترررم.بیااا.
+من؟ جونم ؟
-اره.تو لیلای منی.نه؟ میدونی چند وقت بود نیومده بودی بهم سر بزنی مادر جون؟
+من ... [با حالت بـُهت فقط نگاه میکند]
-هیچی نگو. (در حالی که در بغلش میفشاردش) مامانت خوبه لیلا؟ بابات کجاس؟ چرا نمیاد پیشم؟ دم دره؟ بگو بیاد تو دلم خیلی براش تنگ شده. لیلا مادر جون ی چیزی بگو دلم خیلی برات تنگ شده بود. راستی مهرانگیز خانوم یادته؟ اون همین جا تخت بغلی من بود ده روز پیش فوت کرد . خیلی دلم گرفته ... (در حالی که صورتش از اشک خیس میشود) لیلا بازم پیشم میای.نه؟بگو که میای.
+چشم.. میام زود.. (در حالی که از اغوش پیرزن خود را جدا میکند و در مقابلش روی زمین زانو میزند) مادر جون ی قول بهم میدی؟
-تو جون بخواه.. (در حالی که دست بر سر دختر میکشد)
+اینکه همیشه خوب باشی. هر وقت میام باشی.
-هستم مادر جون ب شرطی که توام تند تند بهم سر بزنی ها.اینسری باباتم بیار.خب؟
+چشم مادر جون. من دیگه باید برم..صدام میکنن. یادت نره چ قولی دادیا.. قربونت برم.. خداحافظ.
-خدا پشت و پناهت مادر. بازم بیا.. اینسری بابا علی و مامان مریمتم بیار..
+(دخترک در حالی که دور میشود و اشک تمام صورتش را خیس کرده یک "چشم "زیر لبی میگوید و میرود)
پلان دو .
+خانوم؟ این پیرزن اتاق 7 چند سالشه؟
-75 . بچه هاش اینجا رهاش کردنو رفتن.
+(دخترک در حال گریه) اخه به من میگفت لیلا. لیلا نوه شه؟
-اون هر دختر همسن تو رو میبینه بهش میگه لیلا. الزایمر داره.. اما ما توی این چند سال نوه شو ندیدیم اصلا..
+(دخترک در سکوتِ عمیقی فرو مانده و با پشت استین اشک هایش را پاک میکند) : من هر هفته میام و لیلاش میشم.. خوبه؟ خیلی تنهاست ..
-(پرستار فقط لبخند میزند)
The End
+ بازنشر در زنگ انشا و سایتِ جیم.
برچسـب ـهـا :