- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

_ همراه شو ! با هم سقوط میکنیم از لبه ی "بودن" به قعر آسمـان "هفتم" _

- سقـوط به بالا -

من لابلای تمام این سطرها ریخته ام ....
چندسال در بلاگفا نوشتم باقی اش را اینجا از سر می گیرم.(دختِ جوزای سابق)

پیوندهای روزانه

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آخ» ثبت شده است

یه روزایی هم هست،نمیدونی خودتو دقیقا به کدوم راه باید بزنی که حواست از اطرافت پرت شه.. که حواست از سنگینی ِ قلبت پرت شه.. اونوقته که فقط میری میخوابی... دیگه هم گریه نمیکنی اما اندازه ی یک وال غمگین حرف داری.... اشک داری ...چشمات از غم برق میزنن....اما دخترم! در ان زمانها دیگر نه حرف زدن با دوستانت به کارت می آید...نه خرید خوشحالت میکند نه یک بستنی شکلاتی خوش طعم، طعم دهانت را عوض می کند.. نه پیاده روی در ولی عصر خوب ـت می کند.. نه چک کردن همیشگی ایسنتاگرام و تلگرامت حالت را عوض میکند..گریه هم فقط ورم پشت چشم هایت را بیشتر می کند.. در ان زمانها فقط بخواب.... بخواب..... بخواب...... که مگر پرت شوی..خواب، تنها مسکن موقتی ِ سنگینی قلبت است...
آخ،
دخترم. بمیرم برایِ ان روزهایت از الان؟

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۲۶
عرفانه میم

راهی ام..

فردا ،

درست بعد از اخرین امتحان تخصصی دوره ی کارشناسی.درست بعد از خداحافظی با دانشکده ای که لابلای هر اجرش  صدای خنده و گریه و خاطره جا مانده... درست بعد از گریه های طولانی از سر ِ مشکلات تمام نشدنی، بالاخره بعد از یک سال و ده ماه صدایم را شنیده ای و من را راهی کرده ای...

فردا می آیم شاه.. پناهم بده..

اشک هایم را لابلای دستانت جا بده...

چقدر دعاهایم با آن سال فرق میکنند ... چقدر بزرگتر.. خسته تر..


* می رویم که بیاییم و باز در بهمن ها زندگی مان متوقف شود.. آخ.

چقدر حرف دارم برایت....

قرارمان صحن ازادی. من. اشک هایم...تو.. پناه ِ دست هایت.


+ بنده ـنوازی کن ُ راهم بده ....


موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۰۰:۱۱
عرفانه میم

http://bayanbox.ir/view/2059809422615769196/85fb909b3ac4de240623cefaf2596090.jpg


× گاهی دلت میخواهد دلت را ، احساست را ، زیر آب خفه کنی.همین مدلی..دقیقا همین مدلی بعد بروی یک دل ِ سیر بخوابی و خیالت راحت باشد که دیگر تنگ نمی شود...

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۹:۲۲
عرفانه میم

آخ کی میشود بنشینم روبرویت قبلش هم یک لیوان چای برای هر دویمان ریخته باشم بعد یک موزیکِ بی کلام را پلی کنم و بنشینم و برایت صحبت کنم.. بگویم از معجزه ی نُت ها.. از معجزه ی کلمات.. بگویم فکر نکن تمام ان پاییز را تو کنارم نبودی... بودی مثلا در فلان موزیک در فلان خیابان.. تو بودی. بودی..بودی.. در گوشهایم.. لابلای دستانم.. و کلماتی که پر حرارت از لبانم خارج می شد. تو بودی اما نبودی... میگویی چطور؟! مثلا اتوبان صدر را نشانت می دهم و میگویم" اینجـا را می بینی؟!.. تمام بالا به پایینش را.. پایین به بالایش را الکی ِ سیاوش را پلی کرده ام.. و "تو" را لابلای لحظاتم را جا داده ام.. ولی عصر را نشانت بدهم بگویم ببین اینجـآ را تمام اینجا را میثم ابراهیمی گوش داده ام و به این فکر کرده ام که باید باشی ولی نبودی.. تو هیچ وقت نبودی اما یک روز خواهد رسید که روبرویت خواهم نشست و چای خواهم ریخت و برایت خواهم گفت از معجزه ی نُت ها در تک تکِ لحظاتم.. که در اخر لپم را بکشی و بگویی"برای منم چارتار یعنی "تو" " و یک لبخند شیرین بچسبانی رویِ لب هایم...و ناگهان رویمان را برگردانیم، ببینیم موزیک بی کلاممان تمام شده است... و باز ریپلی.


~ موزیک ها، همیشه یک معجزه پشتِ پلک های خود پنهان کرده اند. مثلا این قدرت را دارند که یک ادم را از زیر خروارها خاک در چند صد سال قبل بیرون کشند و به لحظاتِ حال آورند.. چه رسد به تو؟ تو که در قلب من ته نشین شده ای... به حال کشیدنت کار سختی نیست. کافی است به چشمهایم نگاه کنم.. به دستهایم..به دستهایم..به دستهایم...


۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۹:۳۸
عرفانه میم

توی یکی از همین خونه ها ، همین نزدیکی ها ، دل یکی اتیش گرفته.از روی بام هم که نیگا کنید میبینید که از توی پنجره ی یکی از این خونه ها اتیش می ریزه بیرون.دل یکی اتیش گرفته.تو اومدی اما کمی دیر.از ته یک خیابون دراز. مـث یک سایه نگرانی. کمی دیر اومدی اما حسابی تجلی کردی و دل یکی رو اتیش زدی.به من می گن چیزی نگو .نباید هم بگم اما دل یکی داره اتیش میگیره ..دل یکی اینجا داره خاکستر می شه.کمی دیر اومدی اما یک راست رفتی سر وقت دل یکی و دست کردی تو سینه ش و دلش رو اوردی بیرون و انداختی تو اتیش و بعد گذاشتیش سر جاش. واسه ی همینه که دل یکی اتیش گرفته و داره خاکستر می شه. یکی داره تو چشات غرق می شه.یکی لای شیارهای انگشتات داره گم می شه.یکی داره گر میگیره.دل یکی اتیش گرفته.کسی یه چیکه اب بریزه رو دلش شاید خنک شه.میون اینهمه خونه که خفه خون گرفته اند یک خونه هست که دل یکی داره توش خاکستر می شه. یکی هوس کرده بپره تو دستات و خودش رو غرق کنه.یکی میخواد نگات کنه.نه ، می خواد بشنفتت. میخواد بپره تو صدات.یکی میخواد ورت داره و ببردت اون بالا و بذاردت رو کوه و بعد بدوه تا ته دره و از اون جا نیگات کنه. یکی میترسه از نزدیک تماشات کنه. یکی میخواد تو چشات شنا کنه.یکی اینجا سردشه..یکی همه ش شده زمستون. یکی بغض گیر کرده تو گلوش و داره خفه میشه. وقتی حرف میزدی، یکی نه به چیزایی که میگفتی که به صدات، به محض صدات گوش میداد. یکی محو شده بود تو صدات.. یکی دلتنگه. توی یکی از همین خونه ها.....


[ روی ِ ماه خدواند را ببوس - مستور ]


+ سلام خونه ی جدید :)


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۴ ، ۲۱:۴۶
عرفانه میم

می خواستم بیایم اینجا از قصه های عمارتمان بنویسم که کنجی از ان ، ارامشابیتو را مثل همیشه پر قدرت طلب می کند.میخواستم بیایم و مثل همیشه بگویم از سکوها و طنین صدای خنده ی زنان روی سکوهای خانه مان و ازهندوانه های خنک و سیب های قرمزداخل حوضمان که شبِ قبل تو با تمام ذوق و احساست ان را در بسته های کاهی تحویلم داده بودی.می خواستم بیایم و از لاله های قرمز باغچه و ریحان های کاشته شده و شاهی های کاشته نشده ی مان بگویم.. خواستم بیایم و از لباس های گلدار نپوشیده ام و چرخ هایی که برایت نزدم بگویم.خواستم بگویم از موهایی که گوجه ای بسته نمیشود.. بگویم از کتاب خوانی های بعد از ظهرهای تابستان..اما غصه نداشتنشان بیش از رویای داشتنشان امانم را برید که نگویم.. که ننویسم.. .. که نخوانم.. که نمیرم که نمیری.. که علی جان گفته بود ما نباید بمیریم رویاهایمان بی مادر میشوند.. رویاهایمان؟ اخ .. رویاهایمـان باید " نگو " باقی بمانند که نمیریم.. که نمیریم تا بی مادر نشوند.. تا بی پدر نشوند.. ان وقت دیگر من و تویی نیستیم که خیالبافی کنیم که رویایی بسازیم. تو را به جان این رویاها بیا کمتر از انها بگوییم... اگر کمتر بگوییم نمی میریم. اگر کمتر بگوییم با واقعیت مواجه میشویم.. و غم نبود یک ماهه ی سفر مامان به سرزمین وحی، برایمان مهم تر از خانه ی فیروزه ایمان میشود. و غم چشمان پدر ، در طی سگ دو زدن های هر روزه برایمان مهم تر از رویاهایی میشود که انقدر دورند که دستمان برایشان از گور بیرون خواهد ماند ...اما کمی که بگذرد. کمی که منطقی، بگذرد میبینی که نمی توانم.. تو که میدانی، من نمیتوانم..اصلا کمی احساسی باشیم.به کجای دنیا برمیخورد مگر؟ من پر ذوق که بی رویا هیچم .. بیا و در گوشم بگو " که تحققشان نزدیک است" تا من احساسی را ساکت کنی... من ِ بی رویا، مساوی با من ِ بی هویت است.. میدانی که؟!..

برای اثباتاحساسیبودنم همین بس که با چند جمله ی اخرم تمام به ظاهر منطقی بودن های بالا را نقض کردم..

 

~شهریورهاهمیشه ارامش ما قبل طوفان پاییزها بوده .. خواه طوفان های خوب ، خواه طوفان های بد . پاییزها همیشه پر اتفاق اند.. و مثل شهریور خلوت نیستند.. پاییزها را دوست دارم.. همانطور که تو را !

~ اهنگ بلاگم نمیخونه ی مدته، نمیدونم چرا. .. مرسی از همه ی بودنهاتون در عین نبودن هایم..

 


برچسـب ـهـا :,,
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۴۷
عرفانه میم

خودت گفتی یه شب خواب دیدی تو مونس رفته اید توی دشت و اونجا صدای خدارو شنیده اید که گفته بود دارید دنبال چی میگردید؟ و تو گفته بودی دنبال تو، داریم دنبال تو میگردیم.. بعد اون صدا گفته بود:

 

«برای پیدا کردنِ من که نمیخواد اینهمه راه بیایید  توی دشت و بیابان.گفته بود من توی سفره خالی شما هستم. توی چروک های صورت عزیز.توی سرفه های مادربزرگ .توی شیارهای پیشونی پدربزرگ. توی ناله های زنی که داره وضع حمل میکنه.توی پینه های دست ادم های بدبخت و فقیر.توی ارزوهای دخترهای فقیر دم بخت که دوست دارند کسی با اسب سفید بالدار بیاد و اونها رو از روزهای نکبت فقری که توش گیر کرده اند نجات بده.توی عینک ته استکانی چشم های پدران ناامیدی که با جیب ِ خالی ، بچه ی مریضشون رو از این دکتر به اون دکتر میبرند.توی دل دوتا پسر بچه ی دبستانی که سر یک مداد پاک کن توی خیابون با هم دعواشون می گیره. توی دل مردی که شب با جیب خالی باید بره خونه اما از زن و بچه هاش خجالت می کشه.توی دل زن ِ اون تعمیرکاری که دوست داره شب ها که شوهرش از کار برمیگرده خونه ، دست هاش از کار و روغن و گریس سیاه باشه یعنی اون روز کاری بوده و شوهر پولی دراورده و به همین خاطر اول به دست های شوهرش نگاه میکنه ببینه که سیاه ند یا نه ؟ توی دل اون شوهره که اگه دستاش سیاه نباش ساکت میره یه گوشه ی اتاق تا گرسنه بخوابه اما صدای زنش که هی به بچه هاش میگه خدا بزرگه خدا بزرگه نمیذاره اون راحت بخوابه.توی فکرهای اون فیلسوف بیچاره که میخواد من رو ثابت کنه اما نمیتونه.توی نمازهای طولانی ان عباد که خلوت شبانه اش رو حاضر نیست با همه ی دنیا عوض کنه. توی چشم های سرخ شده ی کسی که به ناحق سیلی میخوره اما خجالت میکشه گریه کنه.توی اندوه بزرگ و عمیق پدری که جسد پر از خون پسرش رو از جبهه می اورند و فقط به چشمهای پسره نگاه میکنه و صورتش خیس ِ اشک میشه.توی زبان طفل شش ماهه ای که از تشنگی خشک شده بود . به جای سیراب کردنش تیر به گلوش زدند.توی شرم پدر اون طفل که از زنـش خجالت میکشید اون رو با گلوی پاره به مادرش برگردونه.توی خاک هایی که روی شهید ریخته میشه. توی اشکهای بچه ای که برای اوین بار از درد بی پدری گریه میکنه و حتی معنای یتیم شدن رو نمیتونه بفهمه*. توی تنهایی ادمها.توی استیصال ادمها.توی استیصال.توی استیصال.توی خدایا چه کنم ها ؟ توی خوشحالی شب عید بچه ها. توی شادی عروس ها.توی غم تمام نشدنی زن های بیوه.توی بازی بچه ها.توی صداقت.توی پاکی.توی صفا.توی توبه. توبه های مکرری که دائم شکسته میشن.توی پشیمانی از گناه.توی بازگشت به من.توی غلط کردم ها.توی دیگه تکرار نمیشه.توی قول میدم دیگه بچه ی خوبی باشم.توی دوستت دارم. توی ادمهایی که خودشون شده اند بهشت.توی علی که بهشـت ِ متحرکه. و باز هم توی علی . توی نماز علی . توی اشک هایعلی. توی غم های علی . توی لب های مونس که روزی سه بار مهر رو میبوسه. توی دست های سایه  که هر روز صبح قرانی رو که تو براش خریدی باز میکنه.توی دل شلوغ تو. توی همه دانسته های بی در و پیکر تو. توی تقلای تو. توی شکِ تو.توی خواستن تو.توی عشق تو به سایه.. توی...»

دیگر نمیتواند ادامه دهد.داخل اپارتمان میشود و در را میبندد.احساس میکنم پشت در تکیه داده است و نمیتواند تکان بخورد.لب هام را بر روی در،جایی که خیال میکنم انگشتانش را شاید انجا گذاشته باشد، میبرم و انجا را میبوسم...

 

*آخ.که دو سه هفته ی پیش که پسر خاله ی مان رفت گریه بچه کوچک یتیمش را به عینه دیدم.. به عینه.. به عینه ... آخ .

 

 [روی ماه خداوند را ببوس - مستـور]

 


برچسـب ـهـا :,,
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۴۳
عرفانه میم

.

 

 

 


برچسـب ـهـا :,,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۳۰
عرفانه میم

 

                     و فاجعه درست انجایی ست که نوشتن هم به داد ِ سکوت ـت نرسد .. !

 


برچسـب ـهـا :,,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۳ ، ۲۱:۲۱
عرفانه میم
MeLoDiC