که هر روز بعد از ظهر ،
تعداد زیادی جوراب کثیف را ، که بازمانده ازغم هایدلش است
با خود به دستشویی ِ خانه اش میبرد و شروع به شستن میکند ،
زیر ِ لب آواز میخواند:" به سویِ تو.. به طرفِ کویِ تو....."
لبخند میزند ،
و تمام غمهایش را میشورد..
اما
درست زمانی که درب دستشویی را باز میکند تا بیرون بیاید
به یکباره فرو میریزد ،
از تمام جوراب های کثیفی که دوباره انباشته میشوند...
با دیدنِحقیقت..
و فردا باز ، شست و شو ..
باز ،
شست و شو
وآرامشیکه گم میشود مدام... بین تمام ان جوراب های کثیف....
× تو هیچ وقت نخواهی بود... هر چند صدبار هم که بخوانم.." به سوی تو... به شوق روی تو.. به طرف کوی ِ تو.. سپیده دم آیم.. مگر تو را جویم.. بگو کجایی.. ؟ "و غم های دل را بشویم...
× بازنشر در زنگِ انشا
برچسـب ـهـا :