درست یک جایی بین ِزمینواسمان..
× نکند اینهمـه بد،قلب ِ مراسـست کند * ..
* شاهین .
برچسـب ـهـا :,
درست یک جایی بین ِزمینواسمان..
× نکند اینهمـه بد،قلب ِ مراسـست کند * ..
* شاهین .
همه یدامن هایممعطل مانده اند که بیایی تابرایت مدام بچرخمو گل های دامنم را بهپرواز درآورم..
تا به حالرقص گل را در هوا دیده ای؟! ..
× تو که نمیدانی؛ اماپژمرده شدنِگل هایدامن ـم تقصیر ِ توست! ..
نخست ان تختی را که دردرون ِ شمـآ دارد از میان ببرید..
نویسنده : [جبران خلیل جبران - پیامبر ]
× آری .. تمامدوست داشتن ها و یا حتی دوست نداشتن ها (!) به مثابه ی تختی ـست درون ِ ما .. هر گاه کسی یا چیزی را نخواستید/ خواستید نخست تخت فرمانروایی ِ خواستن یا نخواستن ـش را در درون ِ خودتان از بین ببرید.. بعد به طور معجزه آسایی میبینید که آن شخص / چیز .. آن خواستن یا نخواستن، دیگر هیچ جلوه ای در برابر ِ شما ندارد ..
اما ،
امان از وقتی که زجر بکشید اما نخواهید آن تخت ِ خواستن یا نخواستن را سرنگون کنیــد ..
یا بخواهید اما ، نتوانید..
امان !
:آه ..
[ دخت جوزا ]
حرف دارداما
کلمـــه ندارد..
ندارد
ندارد
ندارد ..
نویسنده : ؟
داشتم بی قرار و بی بهانه دنبالت میگشتم ، لای تمامکروات های سادهی شیک ِ مغازه .. لای پیراهن های چهارخانه پشت ویترین .. وسط خیابان زیرباران .. بی بهانه دنبالت میگشتم.. میگشتم .. میگشتم.. نبودی.. ولی کمی بعدتر خودم را دیده بودمدر حالِ کروات بستن برایت و تو را دیده بودم که خیره شده ای به ظرافت دستهایم..وانگار که زمان ایستاده باشد و تمام دوربین های زمان روی ما لنزهای دوربین شان را نگه داشته باشند!.. امـا کمی که گذشته بود ، کسی را دیده بودم که با صدایش مرا از خواب بیرون میکشید و نامم را صدا میزد ..
صبح شده بود!
×ترسیده باشی از کوچ ، اوج ـو ندیده باشی ..
[ سیاوش ]
به همانلطیفی.. به همانطراوت..به همانزیبایی!
:)
غروبِ یک عصر زمستانیبود.. زمستان ۹۲ .. ما بودیم ُ برف های نشسته روی چمن های دانشگاه.. وشفقزیبایی که ثبتش میکردم.. گویی داشــت با دلم حرف میزد.. :آه ..
وجدا از تمام این حرف ها ، من، این من ، دلتنگ دیدار دوباره ی پاییز و زمستان خواهد ماند..
By : me
زمستان۹۲-غروب ِ دانشـگـاه..
برات میمیرم
جای دوتامون تو زندگــی کن ..
singer : pashaee
فرزندان ِ شما فرزندان ِ شمانیستند.. آنها پسران و دختران ِ خواهشی هستند که زندگی به خویش دارد .. آنهابه واسطه ی شما می آیند ، اما نه از شما ، و با انکه با شما هستند ، از آن ِ شما نیستند..
شما میتوانید مهر خود را به آنها بدهید ، اما نه اندیشه های خود را ، زیرا انها اندیشه های خود را دارند.شما میتوانید تن انها را در خانه نگاه دارید اما نه روح ـشان را، زیرا کهروحانها در خانه ی فرداست که شما را به ان راه نیست ،حتی در خواب!
شما میتوانید بکوشید تا مانند انها باشید اما مکوشید تا انها را مانند خود سازید، زیرا که زندگی واپس نمیرود و دربند دیروز نمی ماند. شما کمانی هستید که فرزندتان مانند تیر زنده ای از چله ی ان بیرون می جهد . کمانگیر است که هدف را در مسیر نامتناهی می بیند و اوست که با قدرت خود شما را خم میکند تا تیر او را تیز پر و دوررس به پرواز دراورید . بگذارید که خم شدن شما در دست کمانگیر از روی شادی باشد ، زیرا که او هم به تیری که می ـپرد مهر می ورزد و هم به کمانی که در جا میماند ....
-جبران خلیل جبران -
× بر هر انسانی خواندن این پست و فکر کردن راجع به ان واجب است .. به اشتراک بگذارید ! از ما گفتن ..