برسد به دستِ هم نیمکتی های دبیرستانی ام..
دوشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۳، ۰۶:۳۳ ب.ظ
چقدر دلمدبیرستانی بودن را میخواهد.. یا نه اصلا دبستانی بودن! دبیرستانی بودن هایمان چه کیف های خاص ّ خودش را داشت! یادت هست همکلاسی؟ یادتان هست؟ یادتان هست مینشستیم میز ِ اخر؟ یادتان هست سه میز اخر را ما پنج نفر اشغال میکردیم؟دوم انسانی.. آه.. چه دورانی.. دورانِ خوبی..عاشق ادبیات.. و تاریخ..یادتان هست الاچیق های مدرسه را ؟ دلتنگم! من دلتنگِ دبیرستانی بودنم امشب.. دلتنگم برویم باز سر ِ صف .. به زور ورزش کنیم.. دلتنگم باز بیایم بروم داخل صف.. بعد نتوانم داخلِ صف بایستم و مدام تذکر بشنوم..دلتنگم سه ساعت(!) زیر باران .. افتاب .. برف معطلمان کنند و حرف بزنند! و ما تنها چیزی که نشنویم حرف هایِ انها باشد! دلتنگم برویم چشم آن یکی را ببندیم راهنمایی اش کنیم داخلِ الاچیق ها بعد چشمانش را باز کنیم ُ ببیند تولدگرفته ایم.. دلتنگم خانم میم ببردمان داخل الاچیق درس بدهد "ف" بیاید مه هستی-حمیرا بخواند موهایش را در هوا پرواز دهد.. دلم میخواهد باز برویم ته ته ته ِ کلاس.. بنشینیم بخندیم باز. ته ِ کتاب تاریخ ادبیات نامه بنویسیم باز. دلم میخواهدبارانکه میزند داخل حیاط بدویم باز.. یا نه، توبا ان غرورِ همیشگی ات بیایی و به حرفم بگیری باز! دلم میخواهد سوم باشیم باز کسی نامعلوم حواسش مراقب حالم باشد ! حتی بجنگیم سر ِ دوستی هایمان با هم ، باز ! بروم میز اولِ ردیف وسط بنشینم باز.. کسی از تهِ کلاس نامه ی احساسی تحویلم بدهد و پایینش بنویسد" برسد به دستِ فلانی" باز!که برویم با جان کندن ظرف های غذایمان از داخل فر داروریم بنشینیم رویِ زمین گرداگرد غذا بخوریم یا نه دوتایی! و چرت و پرت(!) بگوییم و بی جهت بخندیم بلند بلند.. بعد پیش شویم..ولی جدا نشویم اینبار از هم!میخواهم تهِ داستان را عوض کنم. پیش دانشگاهی شویم ولی جدا نشویم.دوباره همه مان روی زمین پخش شویم ُ غذا بخوریم بی فکر کنکور.. درس.. استرس! میخواهم اینبار تهِ داستان را نزدیک تر کنم.مهربان تر شویم.. یا نه اصلا داستان همانطور که بود باشد..جدا شویمدو جبهه شویم..در همان اموزشگاهِ خاطر انگیز ِ نفرین شده ی دوست داشتنی زندگی کنیم باز! اردوی عید شب و روز پیش هم باشیم.. من و تو در یک اتاق.. شاهین گوش دهیم. تحلیل کنیم.. همه کار کنیم جز درس خواندن.. برقصیم و باز مشاور بی محابا سر برسد.. اخ یادش بخیر .. یادش بخیر.. خب؟ ولی بیا اخر ِ اخرش کنکور ندهیم باز.. میدانی؟ بعد از کنکورها همه محو میشوند.. حتی خاطرات! لعنت به تمام بازه های زمانی ای که تاریخ انقضا دارند. لعنت به خوشی های تکرار نشدنی ـمـان.. لعنت.. لعنت به زمان که مدام خاطره میشود و مثل خوره به جانم می افتد..
برچسـب ـهـا :,
اصلا بیا به یاد انروزها بمیریم.. ایندلتنگی ها و خاطراتدارند کلافه ام میکنند کم کم! دارند جان میگیرند کم کم.. بیا و به دلم بگو که انقدر در گذشته نماند ، نمیرد. بیا و بگوهم نیمکتی ِ دبیرستانی َم.خب؟
× منو ببر به دنیامو به اون دستـا که میخوام و…
به اون شبها که خندونم / که تقدیرو نـمیدونــــم..
به احساسی که درگیره / به حرفی که نفســگـیـره ..
از این دنیا که بی ذوقه
منو ببر به اون موقع !
به اون موقع…
منو ببر به اون حالت ..
همون حرفا…./ همون ساعت
به اندوه غروبی که …../ به دلشوره ی خوبی که ….
تو چشمام خیره می مونی/ به من چیزی بفهمونی!
[نمیدونم /احسان خواجه امیری]
× آخ از این اهنگ .. آخ ..
برچسـب ـهـا :,