و نترسیم از مرگـ .
مرگ پایانکبوترنیست ..
...
مرگ گاهیریحانمی ـچیند
مرگ گاهی ودکـآمینوشد
گاه در سایه نشسته است به مامینگرد
و همه میداینمریه های لذت ، پر اکسیژن مرگاست .
در نبندیم به روی سخنزنده ی تقدیرکه از پشت ِ چپرهـای صدامیشنویم ..
پرده را برداریم
بگذاریم که احساس هوایی بخورد
بگذاریــــــمبلوغ، زیر هر بوته که میخواهد بیتوته کند
بگذاریمغریزهپی ِ بازی برود
کفش هارا بکنـَد ، و به دنبال ِ فصول از سر گل هـا بپرد .
بگذاریم کهتنهاییآواز بخواند ..
چیز بنویسد
به خیابان برود ..
ساده باشیم !
سادهباشیم چه در باجه ی یک بانگ چه در زیر درخت ..
[شاعر : سهراب سپهری / هشت کتاب ]
+ این شعر ، منو به وجد آورد .. حیفم اومد مهمون چشماتون نکنمش :)
باید صدها بار بخونی ـش تا بفهمی چی میگه ... شایدم نفهمی اخر سر ..
ولی منبلعیدمش .. بو کشیدمش ...
سهـراب را انگـار به جای گـِــل ازگـُـــل ساخته اند .. انقدر که لطیف است این بشر .. :) :* ..