- کمی بیدار شو..
با تواَم !
کمی بیدار شـو
میخواهم با تو صحبت کنم
می آیی امشب چای ِسبزمان را سر بکشیم و بعدارام به رختخواب رفته ،
و چند سال بخوابیم ؟
بعد که بلند شدیم ، درست ُ حسابی از سرزندگیـمـآن را شروع کنیـم
بی دغدغه..
می آیی ؟
قایق ِ سهراب دم ِ درب ِ خانه چند وقتی ـست لانه دارد ،
صدای دریارا نمیشنوی که مدام ما را میخواند ؟ و دائم اسممان را صدا میکند ؟
من هنوز هم با اطمینان ُ محکـم ، میگویم که پشت ِ دریاها شهری ـست..
و تو بهت زده نگاهم نمیکنی و انگار تو هم میدانی که پشت ِ دریاها شهری ست
راستی ،
من هنوز هم بلند بلند صدای ِجیرجیرک هارا ترجمه میکنم و به چاپ خانه هامیفرستم ،
تا همه از راز ِاوازشان بویی ببرند ،
و شصتشان خبر ببرد به کور سوی ِ مغزشان که زندگـی خیلی هم پیچیده نیست ،
زندگی شاید همیندرخشش ماهدر زیر چادر سیاهِشبباشد ،
شاید صدای
اواز ِ پیرمردی باشد که از کنار خانه ـمـان میگذرد
و شاید همینلبخندیباشد
که روی ِ لب هایم نقش بسته اَند
دستم را بگیر .
و ببر به اعماق ِدریا. . .
با همانقایق ِ سهـــراب.
....
یادت نرود که من تو راچشم در راهم شباهنگام..
یادت هم نرود
کهچای ِ سبزهایمهمهتازهدم ـَند .
هر وقت که رسیدی اطراف ِکلبه ی رویاهایمتنها زنگ بزن
تا یک فنجان ، مهمانت کنم و
یک ورق پاره از پراکنده نوشت ـهـآیم را کادو کرده و به تو هدیه کنم...
:)
دخت ِ جـــــوزا - 09/03/92
برچسـب ـهـا :