آخ کی میشود بنشینم روبرویت قبلش هم یک لیوان چای برای هر دویمان ریخته باشم بعد یک موزیکِ بی کلام را پلی کنم و بنشینم و برایت صحبت کنم.. بگویم از معجزه ی نُت ها.. از معجزه ی کلمات.. بگویم فکر نکن تمام ان پاییز را تو کنارم نبودی... بودی مثلا در فلان موزیک در فلان خیابان.. تو بودی. بودی..بودی.. در گوشهایم.. لابلای دستانم.. و کلماتی که پر حرارت از لبانم خارج می شد. تو بودی اما نبودی... میگویی چطور؟! مثلا اتوبان صدر را نشانت می دهم و میگویم" اینجـا را می بینی؟!.. تمام بالا به پایینش را.. پایین به بالایش را الکی ِ سیاوش را پلی کرده ام.. و "تو" را لابلای لحظاتم را جا داده ام.. ولی عصر را نشانت بدهم بگویم ببین اینجـآ را تمام اینجا را میثم ابراهیمی گوش داده ام و به این فکر کرده ام که باید باشی ولی نبودی.. تو هیچ وقت نبودی اما یک روز خواهد رسید که روبرویت خواهم نشست و چای خواهم ریخت و برایت خواهم گفت از معجزه ی نُت ها در تک تکِ لحظاتم.. که در اخر لپم را بکشی و بگویی"برای منم چارتار یعنی "تو" " و یک لبخند شیرین بچسبانی رویِ لب هایم...و ناگهان رویمان را برگردانیم، ببینیم موزیک بی کلاممان تمام شده است... و باز ریپلی.
~ موزیک ها، همیشه یک معجزه پشتِ پلک های خود پنهان کرده اند. مثلا این قدرت را دارند که یک ادم را از زیر خروارها خاک در چند صد سال قبل بیرون کشند و به لحظاتِ حال آورند.. چه رسد به تو؟ تو که در قلب من ته نشین شده ای... به حال کشیدنت کار سختی نیست. کافی است به چشمهایم نگاه کنم.. به دستهایم..به دستهایم..به دستهایم...