طاقت اوردن سخت است... وقتی غم میزند زیر و بمات را میجود،طاقت اوردن سخت است.. اینکه بخواهی سماش را از تنت بیرون کنی و نشود سخت است... اما سخت تر تکرار است؛ تکرار دردی اشنا... تکرار جنس سنگینی قلبی که این بار نزدیکترین نقطه را به شریان اصلی نشانه رفته و تو را محکوم به تماشا کرده؛ نه از اشک کاری می اید نه از خواب و نه حتی از کلمه و شب؛ مثل معتادین کمپ، هفته اول را اگر جان به در نبردی باقیاش را بدنت پادتنی ترشح میکند که قلبت کندتر بزند و کم کم عادت کند ... و اما این چه زندگیای بود که سهمش را برای ما پادتن و سم قرار دارد و هر پاییز را با مویی سپید شده به یادگار گذاشت...؟ راستی سقف طاقتم کجاست که دست گذاشتهای روی نقطه ضعف هایم...؟